بسم الله الرحمن الرحیم
روزي یک عرب ساکن صحراء
روزي یک عرب بیابانی خدمت پیامبر اکرم صلی اللّه علیه و آله آمد و حاجتی داشت وقتی که جلو آمد روي حساب آن چیزهایی
که شنیده بود ابهت پیامبر اکرم صلی اللّه علیه و آله او را گرفت و زبانش به لکنت افتاد !
پیغمبر صلی اللّه علیه و آله ناراحت شدند
و سؤ ال کردند : آیا از دیدن من زبانت به لکنت افتاد ؟ سپش پیامبر صلی اللّه علیه و آله او را در بغل گرفتند و بطوري فشردند که
بدنش ، بدن پیغمبر صلی اللّه علیه و آله را لمس نماید ،
آنگاه فرمودند : آسان بگیر از چه می ترسی ؟ من از جبابره نیستم . من پسر
آن زنی هستم که با دست خودش از پستان گوسفند شیر می دوشید ، من مثل برادر شما هستم . ((هر چه می خواهد دل تنگت
بگو)) اینجاست که می بینیم آن قدرت و نفوذ و توسعه و امکانات یک ذره نتوانسته است در روح پیغمبر اکرم صلی اللّه علیه و آله تاءثیر بگذارد.
بنقل از کتاب سیره نبوی
نوشته استاد مطهری صفحه 329