Tag: ثروت مغرورمان نکند

داستان آن دو مرد صاحب بوستان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان آن دو مرد صاحب بوستان

images (7)

آیاتی از سوره کهف به همراه ترجمه و تفسیر ( برگرفته از تفسیر نمونه)ه ) .

 

و اضـرب لهـم مـثـلا رجـليـن جـعـلنـا لاحـدهـمـا جـنـتـيـن مـن اعـنـاب و حـفـفـنـاهـمـا بنخل و جعلنا بينهما زرعا (32)
كلتا الجنتين اتت اكلها و لم تظلم منه شيا و فجرنا خلالهما نهرا (33)
و كان له ثمر فقال لصاحبه و هو يحاوره انا اكثر منك مالا و اعز نفرا (34)
و دخل جنته و هو ظالم لنفسه قال ما اظن ان تبيد هذه ابدا (35)
و ما اظن الساعة قائمة و لئن رددت الى ربى لاجدن خيرا منها منقلبا (36)


ترجمه :

32 – بـراى آنـهـا مـثـالى بـيان كن ، داستان آن دو مرد را كه براى يكى از آنها دو باغ از انـواع انـگـورهـا قـرار داديـم ، و در گـرداگـرد آن درخـتـان نخل و در ميان اين دو زراعت پربركت .
33 – هـر دو بـاغ مـيوه آورده بودند (ميوه هاى فراوان ) و چيزى فروگذار نكرده بودند، و ميان آن دو نهر بزرگى از زمين بيرون فرستاديم .
34 – صـاحب اين باغ درآمد قابل ملاحظه اى داشت به همين جهت به دوستش در حالى كه به گـفـتگو برخاسته بود چنين گفت من از نظر ثروت از تو برترم ، و نفراتم نيرومندتر است !.
35 – و در حـالى كـه بـه خـود سـتـم مـى كرد در باغش گام نهاد و گفت من گمان نمى كنم هرگز اين باغ فانى و نابود شود.
36 – و بـاور نـمـى كـنـم قـيـامت برپا گردد و اگر به سوى پروردگارم بازگردم (و قيامتى در كار باشد) جايگاهى بهتر از اينجا خواهم يافت !
تفسير:
ترسيمى از موضع مستكبران در برابر مستضعفان
در آيات گذشته ديديم كه چگونه دنياپرستان سعى دارند در همه چيز از آن مردان حق كه تهيدستند فاصله بگيرند، و سرانجام كارشان را در جهان ديگر نيز خوانديم .
آيات مورد بحث با اشاره به سرگذشت دو دوست يا دو برادر كه هر كدام الگوئى براى يـكـى از ايـن دو گـروه بـوده انـد طـرز تـفـكـر و گفتار و كردار و موضع اين دو گروه را مشخص مى كند.
نـخـسـت مـى گـويـد: اى پـيـامـبـر (داسـتـان آن دو مـرد را، بـه عـنـوان ضـرب المـثـل ، بـراى آنـها بازگو كن كه براى يكى از آنها، دو باغ از انواع انگورها قرار داده بوديم ، و در گرداگرد آن ، درختان نخل سر به آسمان كشيده بود، و در ميان اين دو باغ زمين زراعت پر بركتى وجود داشت ) (و اضرب لهم مثلا رجلين جعلنا لاحدهما جنتين من اعناب و حففناهما بنخل و جعلنا بينهما زرعا).
باغ و مزرعه اى كه همه چيزش جور بود، هم انگور و خرما داشت و هم
گندم و حبوبات ديگر، مزرعه اى كامل و خودكفا.
(ايـن دو بـاغ از نـظـر فـرآورده هـاى كـشـاورزى كـامـل بـودنـد درخـتـان بـه ثـمر نشسته ، و زراعتها خوشه بسته بود، و هر دو باغ چيزى فروگذار نكرده بودند) (كلتا الجنتين آتت اكلها و لم تظلم منه شيئا).
از هـمـه مـهـمـتـر آب كـه مايه حيات همه چيز مخصوصا باغ و زراعت است ، به حد كافى در دسـتـرس آنـهـا بـود چـرا كـه (مـيـان ايـن دو بـاغ نهر بزرگى از زمين بيرون فرستاده بوديم ) (و فجرنا خلالهما نهرا).
بـه ايـن تـرتـيـب (صـاحب اين باغ و زراعت هر گونه ميوه و درآمدى در اختيار داشت ) (و كان له ثمر).
ولى از آنـجـا كـه دنـيا به كام او مى گشت و انسان كم ظرفيت و فاقد شخصيت هنگامى كه هـمـه چـيز بر وفق مراد او بشود غرور او را مى گيرد، و طغيان و سركشى آغاز مى كند كه نخستين مرحله اش مرحله برترى جوئى و استكبار بر ديگران است ، صاحب اين دو باغ به دوسـتـش رو كـرد و در گـفتگوئى (با او چنين گفت : من از نظر ثروت از تو برترم ، و آبـرو و شـخـصـيـت و عـزتـم بـيـشـتـر و نـفـراتـم فـزونـتـر اسـت ) (فقال لصاحبه و هو يحاوره انا اكثر منك مالا و اعز نفرا).
بـنـابـرايـن هـم نـيـروى انـسـانـى فـراوان در اخـتـيـار دارم ، و هـم مـال و ثـروت هنگفت ، و هم نفوذ و موقعيت اجتماعى ، تو در برابر من چه مى گوئى ؟ و چه حرف حساب دارى ؟!
كـم كـم اين افكار – همانگونه كه معمولى است – در او اوج گرفت ، و به جائى رسيد كه دنيا را جاودان و مال و ثروت و حشمتش ‍ را ابدى پنداشت : (مغرورانه
در حـالى كـه در واقـع بـه خـودش سـتـم مـى كـرد در باغش گام نهاد، (نگاهى به درختان سرسبز كه شاخه هايش از سنگينى ميوه خم شده بود، و خوشه هاى پردانه اى كه به هر طرف مايل گشته بود انداخت ، و به زمزمه نهرى كه مى غريد و پيش مى رفت و درختان را مـشـروب مـى كـرد گـوش فـرا داد، و از روى غـفـلت و بى خبرى ) گفت : من باور نمى كنم هـرگـز فـنـا و نـيـسـتـى دامـن بـاغ مـرا بـگـيـرد) (و دخل جنته و هو ظالم لنفسه قال ما اظن ان تبيد هذه ابدا).
باز هم از اين فراتر رفت ، و از آنجا كه جاودانى بودن اين جهان با قيام رستاخيز تضاد دارد بـه فـكـر انـكـار قـيـامـت افـتـاد و گـفت (من هرگز باور نمى كنم كه قيامتى در كار باشد) (و ما اظن الساعة قائمة ).
اينها سخنانى است كه گروهى براى دلخوش كردن خود به هم بافته اند.
سـپـس اضـافـه كـرد (گـيـرم كـه قـيـامتى در كار باشد، من با اينهمه شخصيت و مقام ) (اگـر بـه سـراغ پروردگارم بروم مسلما جايگاهى بهتر از اين خواهم يافت ) (و لئن رددت الى ربى لاجدن خيرا منها منقلبا).
او در ايـن خـيـالات خام غوطه ور بود و هر زمان سخنان نامربوط تازه اى بر نامربوطهاى گـذشـتـه مى افزود كه رفيق با ايمانش به سخن درآمد و گفتنيها را كه در آيات بعد مى خوانيم گفت .
آيه و ترجمه

قال له صاحبه و هو يحاوره اكفرت بالذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سوك رجلا (37)
لكنا هو الله ربى و لا اشرك بربى احدا (38)
و لو لا اذ دخـلت جـنـتـك قـلت مـا شـاء الله لا قـوة الا بـالله ان تـرن انـا اقل منك مالا و ولدا (39)
فـعـسـى ربـى ان يـؤ تـيـن خـيـرا مـن جنتك و يرسل عليها حسبانا من السماء فتصبح صعيدا زلقا (40)
او يصبح ماؤ ها غورا فلن تستطيع له طلبا (41)


ترجمه :

37 – دوسـت (بـا ايـمـان )ش در حـالى كـه بـا او بـه گفتگو پرداخته بود گفت : آيا به خـدائى كـه تـو را از خـاك و سـپس از نطفه آفريد، و بعد از آن تو را مرد كاملى قرار داد كافر شدى ؟!
38 – ولى مـن كـسـى هـسـتـم كـه (الله ) پـروردگـار مـن اسـت ، و هـيـچـكـس را شـريـك پروردگارم قرار نمى دهم .
39 – تـو چرا هنگامى كه وارد باغت شدى نگفتى اين نعمتى است كه خدا خواسته ؟ قوت (و نـيـروئى ) جـز از نـاحـيـه خـدا نـيـسـت ، امـا اگـر مـى بـيـنـى مـن از نـظـر مال و فرزند از تو كمترم (مطلب مهمى نيست ).
40 – شـايد پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد، و مجازات حساب شده اى از آسمان بـر بـاغ تـو فـرو فـرسـتـد، آنـچـنـانـكـه آنـرا بـه زمـيـن بـى گـيـاه لغـزنـده اى تبديل كند!
41 – و يـا آب آن در اعـمـاق زمـيـن فـرو رود، آنچنانكه هرگز قدرت جستجوى آنرا نداشته باشى !
تفسير:
اينهم پاسخ مستضعفان
ايـن آيـات رد بافته هاى بى اساس آن ثروتمند مغرور و از خود راضى و بى ايمان است كه از زبان دوست مؤ منش مى شنويم :
او كه تا آن موقع دم فرو بسته بود و به سخنان اين مرد سبك مغز گوش فرا مى داد تا هـر چـه در درون دارد برون ريزد، سپس يكجا پاسخ دهد، وارد گفتگو شد (و به او گفت آيـا كـافـر شـدى بـه خدائى كه تو را از خاك آفريد و سپس از نطفه و بعد از آن تو را مـرد كـاملى قرار داد)؟! (قال له صاحبه و هو يحاوره اكفرت بالذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سويك رجلا).
در ايـنـجـا يـك سؤ ال پيش مى آيد و آن اينكه در سخنان آن مرد مغرور كه در آيات گذشته آمده بود چيزى صريحا در زمينه انكار وجود خدا ديده نمى شد، در حالى كه ظاهر پاسخى كـه مـرد مـوحـد به او مى دهد و نخستين مطلبى كه بخاطر آن وى را سرزنش ‍ مى كند مساله انكار خدا است .
لذا او را از طـريـق مـسـاله آفـريـنـش انـسـان كـه يـكـى از بـارزتـريـن دلائل توحيد است متوجه خداوند عالم و قادر مى كند.
خـدائى كـه انـسان را در آغاز از خاك آفريد، مواد غذائى كه در زمين وجود داشت جذب ريشه هـاى درخـتـان شـد، و درخـتـان بـه نـوبـه خـود غذاى حيوانات شدند، و انسان از آن گياه و گـوشـت ايـن حـيـوان اسـتـفـاده كـرد، و نـطـفـه اش از ايـنـهـا شـكـل گـرفـت ، نـطـفـه در رحـم مـادر مـراحـل تـكـامـل را پـيـمـود تـا بـه انـسـان كـامـلى تبديل
شـد، انـسـانى كه از همه موجودات زمين برتر است ، مى انديشد، فكر مى كند، تصميم مى گـيـرد و هـمـه چـيـز را مـسـخـر خـود مـى سـازد، آرى تـبديل خاك بى ارزش به چنين موجود شـگـرفـى بـا آنـهـمـه سـازمـانـهـاى پـيـچـيـده اى كـه در جـسـم و روح او اسـت يـكـى از دلائل بزرگ توحيد است .
در پاسخ اين سؤ ال مفسران تفسيرهاى گوناگونى دارند:
1 – گـروهـى گـفـتـه انـد از آنـجـا كـه اين مرد مغرور صريحا معاد را انكار كرد و يا مورد ترديد قرار داد لازمه آن انكار خداست ، چرا كه منكران معاد جسمانى در واقع منكر قدرت خدا بـودند و باور نمى كردند كه خاكهاى متلاشى شده بار ديگر لباس حيات بپوشند، لذا آن مـرد بـاايـمـان بـا ذكـر (آفـريـنـش نـخـسـتـيـن ) انـسـان از خـاك ، و سـپـس نـطفه ، و مـراحـل ديـگـر، او را مـتـوجه قدرت بى پايان پروردگار مى كند، تا بداند مساله معاد را همواره در صحنه هاى همين زندگى با چشم خود مى بينيم .
2 – بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد كـه شـرك و كـفـر او بـخاطر اين بود كه براى خويشتن استقلالى در مالكيت قائل شد و مالكيت خود را جاودانى پنداشت .
3 – احـتمال سومى نيز بعيد به نظر نمى رسد كه او در قسمتى از سخنانش كه قرآن همه آنـرا بـازگـو نـكـرده اسـت بـه انـكـار خـدا بـرخاسته بود، كه به قرينه سخنان آنمرد بـاايمان روشن مى شود، لذا در آيه بعد مشاهده مى كنيم كه آنمرد با ايمان مى گويد تو اگر انكار خدا كردى و راه شرك پوئيدى من هرگز چنين نمى كنم .
بـه هـر حـال ايـن احـتـمـالات سه گانه كه در تفسير آيه فوق گفته شد بى ارتباط با يكديگر نيست ، و مى تواند سخن آنمرد موحد اشاره اى بهمه اينها باشد.
سـپـس ايـن مـرد بـاايـمان براى درهم شكستن كفر و غرور او گفت : (ولى من كسى هستم كه الله پروردگار من است ) من با اين عقيده افتخار و مباهات مى كنم
(لكنا هو الله ربى ).
تو افتخار به اين مى كنى كه باغ و زراعت و ميوه و آب فراوان دارى ، ولى من افتخار مى كنم كه پروردگار من خدا است ، خالق من ، رازق من او است ، تو به دنيايت مباهات مى كنى ، من به عقيده و ايمان و توحيدم !
(و من هيچكس را شريك پروردگارم قرار نمى دهم ) (و لا اشرك بربى احدا).
بعد از اشاره به مساءله توحيد و شرك كه مهمترين مساله سرنوشت ساز است ، مجددا او را مورد سرزنش قرار داده مى گويد: (تو چرا هنگامى كه وارد باغت شدى نگفتى اين نعمتى اسـت كـه خـدا خـواسـتـه )، چـرا همه اينها را از ناحيه خدا ندانستى و شكر نعمت او را بجا نـياوردى ؟! (و لو لا اذ دخلت جنتك قلت ما شاء الله ) (چرا نگفتى هيچ قوت و قدرتى جز از ناحيه خدا نيست ) (لا قوة الا بالله ).
اگـر تـو زمـيـن را شـكـافـتـه اى ، بـذر پـاشـيـده اى ، نـهال غرس كرده اى ، درختان را بر داده اى ! و به موقع به همه چيز آن رسيده اى تا به ايـن پـايه رسيده است ، همه اينها با استفاده از قدرتهاى خداداد، و امكانات و وسائلى است كه خدا در اختيار تو قرار داده ، تو از خود هيچ ندارى و بدون او هيچ هستى !.
سـپـس اضـافـه كـرد: (اگـر مـى بـيـنـى مـن از نـظـر مـال و فـرزنـد از تـو كـمـتـرم ) (مـطـلب مـهـمـى نـيـسـت ) (ان تـرن انـا اقل منك مالا و ولدا).
(خـدا مى تواند بهتر از باغ تو را در اختيار من بگذارد) (فعسى ربى ان يؤ تين خيرا من جنتك ).
نـه تـنـهـا بهتر از آنچه تو دارى به من بدهد بلكه : (خداوند صاعقه اى از آسمان بر باغ تو فرستد و در مدتى كوتاه اين سرزمين سرسبز و خرم را به سرزمين بى گياه و لغزنده اى تبديل كند) (و يرسل عليها حسبانا من السماء فتصبح صعيدا زلقا).
يـا بـه زمـيـن فـرمـان دهـد تـكـانـى بخورد (و اين چشمه و نهر جوشان در اعماق آن فرو بـرود، آنـچـنـان كـه هـرگز قدرت جستجوى آنرا نداشته باشى ) (او يصبح ماؤ ها غورا فلن تستطيع له طلبا).
(حـسـبـان ) (بـر وزن لقـمان ) در اصل از ماده حساب گرفته شده است ، سپس به معنى تـيـرهائى كه به هنگام پرتاب كردن آنرا شماره مى كنند آمده ، و نيز به معنى مجازاتى است كه روى حساب دامنگير اشخاص مى گردد، و در آيه فوق منظور همين است .
(صعيد) به معنى قشر روى زمين است (در اصل از ماده (صعود) گرفته شده ).
(زلق ) بـه مـعـنـى سرزمينى است صاف و بدون هيچگونه گياه آنچنان كه پاى انسان بر آن بلغزد (جالب توجه اينكه امروز براى اينكه شنهاى روان را ثابت كنند و از فرو رفـتـن آبـاديـهـا در زيـر طـوفـانـهـاى شـن جـلوگـيـرى بـه عمل آورند سعى مى كنند گياهان و نباتات و درختانى در آنها برويانند و به اصطلاح از آن حالت زلق و لغزندگى بيرون آيد و مهار شود).
در واقـع آن مـرد بـا ايـمـان و مـوحـد رفـيـق مـغـرور خـود را هـشـدار داد كـه بـر ايـن نـعمتها دل نبندد چرا كه هيچكدام قابل اعتماد نيست .
در واقـع او مـى گـويـد: بـا چـشـم خـودت ديـده ، و يـا لااقـل بـا گـوش شـنـيـده اى كه صاعقه هاى آسمانى گاهى در يك لحظه كوتاه ، باغها و خـانـه هـا و زراعـتـهـا را بـه تـلى از خـاك ، يـا زمـيـنـى خـشـك و بـى آب و عـلف تبديل كرده است .
و نـيـز شنيده يا ديده اى كه گاهى يك زمين لرزه شديد قناتها را فرو مى ريزد، چشمه ها را مى خشكاند، آنچنان كه قابل اصلاح و مرمت نيستند.
تو كه اينها را مى دانى اين غرور و نخوت براى چيست ؟! تو كه اين صحنه ها را ديده اى ايـنـهـمـه دلبـسـتـگـى چرا؟! چرا ميگوئى باور نمى كنم اين نعمتها هرگز فانى بشوند، بلكه جاودانه خواهند ماند، اين چه نادانى و ابلهى است ؟!.
آيه و ترجمه

و احـيـط بـثـمـره فـاصـبـح يـقـلب كـفـيـه عـلى مـا انـفـق فـيـهـا و هـى خاوية على عروشها و يقول يا ليتنى لم اشرك بربى احدا (42)
و لم تكن له فئة ينصرونه من دون الله و ما كان منتصرا (43)
هنالك الولاية لله الحق هو خير ثوابا و خير عقبا (44)


ترجمه :

42 – (بـه هـر حـال عـذاب خـدا فرا رسيد) و تمام ميوه هاى آن نابود شد، او مرتبا دستهاى خـود را – بـخـاطـر هـزيـنه هائى كه در آن صرف كرده بود – بهم مى ماليد، در حالى كه تـمـام بـاغ بـر پايه ها فرو ريخته بود، و مى گفت ايكاش كسى را شريك پروردگارم قرار نداده بودم !
43 – و گـروهى ، غير از خدا، نداشت كه او را يارى كنند، و نمى توانست از خويشتن يارى گيرد.
44 – در ايـن هـنـگـام ثـابـت شـد كـه ولايـت (و قـدرت ) از آن خـداونـد حـق اسـت ، او است كه برترين ثواب و بهترين عاقبت را (براى مطيعان ) دارد.
تفسير:
و اينهم پايان كارشان
سـرانـجام گفتگوى اين دو نفر پايان گرفت بى آنكه مرد موحد توانسته باشد در اعماق جان آن ثروتمند مغرور و بى ايمان نفوذ كند، و با همين روحيه و طرز فكر به خانه خود بازگشت .
غافل از اينكه فرمان الهى دائر به نابودى باغها و زراعتهاى سرسبزش صادر شده است ، و بـايـد كـيفر غرور و شرك خود را در همين جهان ببيند و سرنوشتش درس عبرتى براى ديگران شود.
شـايـد در هـمـان لحـظـه كـه پـرده هـاى سياه شب همه جا را فرا گرفته بود، عذاب الهى نازل شد، به صورت صاعقه اى مرگبار، و يا طوفانى كوبنده و وحشتناك ، و يا زلزله اى ويـرانـگـر و هـول انـگـيـز، هـر چـه بود در لحظاتى كوتاه اين باغهاى پرطراوت ، و درخـتـان سر به فلك كشيده ، و زراعت به ثمر نشسته را در هم كوبيد و ويران كرد: (و عـذاب الهى به فرمان خدا از هر سو محصولات آن مرد را احاطه و نابود ساخت ) (و احيط بثمره ).
(احـيـط) از ماده (احاطه ) است و در اينگونه موارد به معنى (عذاب فراگير) است كه نتيجه آن نابودى كامل است صبحگاهان كه صاحب باغ با يك سلسله رؤ ياها به منظور سركشى و بهره گيرى از محصولات باغ به سوى آن حركت كرد، همين كه نزديك شد با منظره وحشتناكى روبرو گشت ، آنچنان كه دهانش از تعجب بازماند، و چشمانش بيفروغ شد و از حركت ايستاد.
نمى دانست اين صحنه را در خواب مى بيند يا بيدارى ؟! درختان همه
بـر خـاك فـرو غـلطـيـده بـودنـد، زراعـتها زير و رو شده بودند، و كمتر اثرى از حيات و زندگى در آنجا به چشم مى خورد.
گـوئى در آنجا هرگز باغ خرم و زمينهاى سرسبزى وجود نداشته ، و ناله هاى غم انگيز جغدها در ويرانه هايش طنين انداز بوده است ، قلبش به طپش افتاد، رنگ از چهره اش پريد، آب در دهـانـش خـشـكـيـد، و آنـچـه از كـبـر و غـرور بـر دل و مغز او سنگينى مى كرد يكباره فرو ريخت !
گوئى از يك خواب عميق و طولانى بيدار شده است : (او مرتبا دستها را به هم مى ماليد و در فـكـر هـزيـنه هاى سنگينى بود كه در يك عمر از هر طرف فراهم نموده و در آن خرج كـرده بـود، در حـالى كه همه بر باد رفته و بر پايه ها فرو ريخته بود) (فاصبح يقلب كفيه على ما انفق فيها و هى خاوية على عروشها).
درسـت در ايـن هـنـگـام بـود كـه از گـفـتـه هـا و انـديـشـه هـاى پـوچ و بـاطل خود پشيمان گشت (و مى گفت اى كاش احدى را شريك پروردگارم نمى دانستم ، و اى كـاش هـرگـز راه شـرك را نـمـى پـوئيـدم ) (و يقول يا ليتنى لم اشرك بربى احدا).
اسـف انـگيزتر اينكه او در برابر اينهمه مصيبت و بلا، تنهاى تنها بود (كسانى را جز خدا نداشت كه او را در برابر اين بلاى عظيم و خسارت بزرگ يارى دهند) (و لم تكن له فئة ينصرونه من دون الله ).
و از آنجا كه تمام سرمايه او همين بود چيز ديگرى نداشت كه بجاى آن بنشاند، (و نمى توانست از خويشتن يارى گيرد) (و ما كان منتصرا).
در حـقـيـقـت تـمـام پـنـدارهـاى غـرور آمـيـزش در ايـن مـاجـرا بـهـم ريـخـت و باطل گشت ، از يكسو مى گفت من هرگز باور نمى كنم اين ثروت و سرمايه عظيم فنائى داشته باشد، ولى به چشم خود فناى آن را مشاهده كرد.
از سوى ديگر به رفيق موحد و با ايمانش كبر و بزرگى مى فروخت و مى گفت
مـن از تـو قـويـتـر و پريار و ياورترم ، اما بعد از اين ماجرا مشاهده كرد كه هيچكس يار و ياور او نيست .
از سـوى سوم او به قدرت و قوت خويش متكى بود و نيروى خود را نامحدود مى پنداشت ، ولى بـعـد از ايـن حادثه و كوتاه شدن دستش از همه جا و همه چيز، به اشتباه بزرگ خود پـى بـرد، زيرا چيزى كه بتواند گوشه اى از آن خسارت بزرگ را جبران كند در اختيار نداشت .
اصـولا يار و ياورانى كه بخاطر مال و ثروت همانند مگسهاى دور شيرينى اطراف انسان را مـى گـيـرنـد، و گاه انسان آنها را تكيه گاه روز بدبختى خود مى پندارد، به هنگامى كه آن نعمت از ميان برود يكباره همگى پراكنده مى شوند، چرا كه دوستى آنها به صورت يك پيوند معنوى نبود، پشتوانه مادى داشت كه با از ميان رفتنش از ميان رفت .
ولى هـر چـه بـود ديـر شـده بـود، و ايـن گـونـه بـيـدارى اضـطـرارى كـه بـه هـنـگـام نـزول بـلاهـاى سـنـگين ، حتى براى فرعونها و نمرودها پيدا مى شود بى ارزش است ، و به همين دليل نتيجه اى بحال او نداشت .
درسـت اسـت كـه او در ايـنجا جمله (لم اشرك بربى احدا) را بر زبان جارى كرد، همان جـمـله اى كـه دوسـت بـاايـمـانـش قـبـلا مـى گـفـت ولى او در حال سلامت گفت و اين در حال بلا!
(و در اين هنگام بود كه اين حقيقت بار ديگر به ثبوت پيوست كه ولايت و سرپرستى و قدرت از آن خدا است خداوندى كه عين حق است ) (هنالك الولاية لله الحق ).
آرى در اينجا كاملا روشن گشت كه همه نعمتها از او است و هر چه اراده او باشد آن مى شود، و جز به اتكاء لطف او كارى ساخته نيست .
آرى (او اسـت كـه بـرتـريـن پـاداش را دارد و او اسـت كه بهترين عاقبت را براى مطيعان فراهم مى سازد) (هو خير ثوابا و خير عقبا).
پـس اگـر انـسـان مى خواهد به كسى دل به بندد و بر چيزى تكيه كند و اميد به پاداش كـسـى داشـته باشد چه بهتر كه تكيه گاهش خدا و دلبستگى ، و اميدش به لطف و احسان پروردگار باشد.
نكته ها:
1 – غرور ثروت در اين داستان ترسيم زنده اى از آنچه ما غرور ثروتش مى ناميم ، مشاهده مى كنيم ، و به سرانجام اين غرور كه پايانش شرك و كفر است آشنا مى شويم .
انسانهاى كم ظرفيت هنگامى كه بجائى رسيدند و برترى مختصرى از نظر مقام و ثروت بـر ديـگران يافتند، غالبا گرفتار بلاى غرور مى شوند، نخست سعى مى كنند امكانات خـود را بـه رخ ديـگـران بـكشند، و آنرا وسيله برترى جوئى قرار دهند، جمع شدن مگس ‍ صـفـتـان را دور ايـن شـيـريـنى دليل بر نفوذ خويشتن در دلها قرار دهند، اين همان است كه قرآن با جمله (انا اكثر منك مالا و اعز نفرا) در آيات فوق از آن ياد كرده است .
عـشـق و عـلاقـه آنـهـا بـه دنـيا كم كم پندار جاودانگى آنرا در نظرشان مجسم مى سازد، و فرياد (ما اظن ان تبيد هذه ابدا) را سر مى دهند!
ايمان به جاودانگى دنياى مادى چون تضاد روشنى با رستاخيز دارد نتيجتا به انكار معاد برمى خيزند (و ما اظن الساعة قائمة ) مى گويند.
خـودبـيـنـى و خـودپـسـنـديـشـان سـبـب مـى شـود كـه بـرتـرى مـادى را دليـل بـر قرب در درگاه پروردگار بدانند، و براى خويشتن مقام فوق العاده اى نزد او قائل شوند، و بگويند اگر به سوى خدا بازگرديم و معاد و آخرتى در كار باشد جاى ما در آنجا
از اينجا هم بهتر است !! (و لئن رددت الى ربى لاجدن خيرا منها منقلبا).
اين مراحل چهارگانه كم و بيش در زندگى قدرتمندان دنياپرست با تفاوتهائى ديده مى شود در واقع خط سير انحرافى آنها از دنياپرستى شروع ، و به شرك و بت پرستى و كفر و انكار معاد ختم مى گردد، چرا كه قدرت مادى را همچون بتى مى پرستند و غير آن را بدست فراموشى مى سپرند.
2 – ايـن سـرگـذشـت عـبـرت انگيز در عين فشردگى ، علاوه بر اين درس بزرگ درسهاى ديگرى نيز بما مى آموزد.
الف – نعمتهاى دنياى مادى هر قدر وسيع و گسترده باشد نامطمئن و ناپايدار است ، برق صـاعـقـه اى مـى تـوانـد در يـك شـب و يـا حـتـى چـنـد لحظه كوتاه باغها و زراعتهائى كه مـحـصـول سـالهاى دراز از عمر انسان است به تلى از خاك و خاكستر و زمين خشك و لغزنده تبديل كند.
زمـيـن لرزه مـخـتصرى چشمه هاى جوشانى را كه مبدء اينهمه حيات و بركت بود در كام خود فرو كشد آنگونه كه حتى قابل ترميم نباشد.
ب – دوستانى كه به عشق بهره گيرى مادى دور انسان حلقه مى زنند آنچنان بى اعتبار و بـى وفـا هـستند كه در همان لحظاتى كه اين نعمتها از انسان جدا مى شوند با او وداع مى گويند، گوئى تصميم آنرا از قبل گرفته بودند(و لم تكن له فئة ينصرونه من دون الله ).
ايـن گونه ماجراها كه نمونه هايش را بارها شنيده و يا ديده ايم ثابت مى كند كه جز بر خـدا نـمى توان دل بست ، دوستان باوفا و راستين انسان تنها كسانى هستند كه پيوندهاى مـعـنـوى ارتـبـاط آنـهـا را بـرقـرار مـى سـازد، ايـنـهـا دوسـتـان حـال ثـروت ، تـنگدستى ، پيرى و جوانى ، تندرستى و بيمارى ، و عزت و ذلتند، حتى رابطه هاى مودتشان بعد از مرگ نيز تداوم دارد.
ج – بـيـدارى بـعـد از بـلا غـالبـا بـيـهـوده است – بارها گفته ايم بيدارى اضطرارى نه دليـل بـر انـقـلاب درونـى و تـغـيـيـر خـط و مـسـيـر انـسان است ، و نه نشانه پشيمانى از اعـمـال گـذشـته ، بلكه هر انسانى چشمش به چوبه دار، و يا امواج بلا و طوفان بيفتد، مـوقـتـا تحت تاءثير قرار مى گيرد، و در لحظاتى كوتاه كه عمرش بيش از عمر آن بلا نـيـسـت تـصـمـيـم بـر تغيير مسير خود مى گيرد اما چون ريشه اى در اعماق جانش ندارد با خـامـوش شـدن آن طـوفـان ايـن تـفـكـر نـيـز خـامـوش مـى شـود، و درسـت بـخـط اول باز مى گردد.
اگر در سوره نساء آيه 18 مى خوانيم كه به هنگام مشاهده نشانه هاى مرگ درهاى توبه بـه روى انـسـان بـسـتـه مـى شود نيز دليلش ‍ همين است ، و اگر مى بينيم قرآن در آيات سـوره يـونس (آيه 90 و 91 ) درباره فرعون مى گويد: هنگامى كه غرق او نزديك شد و در مـيـان امـواج مـى غـلطـيـد صـدا زد مـن بـه خـداى يـگـانـه ، خـداى بـنـى اسـرائيـل ، ايـمـان آوردم ، امـا ايـن تـوبـه هـرگـز از او قبول نشد، آن نيز دليلش همين است .
د – نـه فقر دليل ذلت است و نه ثروت دليل عزت – اين درس ديگرى است كه آيات فوق به ما مى آموزد.
البـتـه در جـوامع مادى و مكتبهاى ماده گرا، غالبا اين توهم پيش مى آيد كه فقر و ثروت دليـل ذلت و عـزت اسـت بـه هـمـيـن دليل مى بينيم مشركان عصر جاهليت از يتيم بودن و يا تـهـيـدستى پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) تعجب مى كردند و مى گفتند چرا ايـن قـرآن بـر يـكـى از ثـروتـمـنـدان مـكـه و طـائف نازل نشده ؟ لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم (آيه 31 سوره زخرف ).
ه‍ – راه شـكـسـتـن غـرور – يـك انـسـان آزاده هـنـگـامـى كـه وسـوسـه هـاى غـرور بـخـاطـر مـال و مـقـام در اعـمـاق دلش جـوانـه مـى زنـد بـايد ريشه آنرا با توجه به تاريخچه ى پيدايش خودش قطع كند، آنروز كه خاك بى ارزش بود، آنروز كه نطفه ناتوانى
بـود، آنـروز كـه بـه صـورت نـوزادى ضـعـيف و غير قادر بر حركت از مادر متولد گشت ، هـمـانـگـونـه كه قرآن در آيات فوق براى شكستن غرور آن ثروتمند بى ايمان او را به گذشته اش باز مى گرداند، و از زبان آن مرد باايمان مى گويد(اكفرت بالذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سواك رجلا).
و – جـهـان طـبـيـعـت بـه مـا درس مـى دهد – جالب اينكه در آيات فوق هنگامى كه توصيف آن بـاغـهـاى پـربـركت را مى خوانيم مى گويد: (و لم تظلم منه شيئا) آن باغها هيچگونه سـتـمـى در تـقـديـم ثـمرات خود به جهان انسانيت نداشتند ولى درباره صاحب آن باغ مى گـويـد: (و دخـل جـنـته و هو ظالم لنفسه ). يعنى اى انسان نگاهى به جهان آفرينش كن ببين اين درختان پرثمر و زراعتهاى پربركت ، چگونه هر چه دارند در طبق اخلاص گذارده ، و بـه تـو تـقـديـم مـى دارنـد نـه از انـحـصـارطـلبـى آنـهـا خـبـرى اسـت ، و نـه از بـخـل و حـسـد اثـرى ، جـهـان آفـريـنـش صـحـنـه ايـثـار اسـت و بـذل و بخشش ، زمين آنچه را در اختيار دارد به گياهان و حيوانات ايثارگرانه تقديم مى كـنـد، و درخـتـان و گـيـاهـان تـمـام مـواهـب خـويـش را در اخـتيار انسانها و جانداران ديگر مى گـذارند، قرص خورشيد روز به روز لاغرتر مى شود و نور افشانى مى كند، ابرها مى بارند و نسيمها مى وزند و امواج حيات را در همه جا مى گسترانند، اين نظام آفرينش است .
ولى تـو اى انـسـان چـگـونـه مـى خـواهـى گـل سـرسـبـد ايـن جـهـان بـاشـى و روشنترين قوانين آنرا زير پا بگذارى ؟! وصله ناهمرنگ براى عالم خلقت شوى ، همه مواهب را به خويش اختصاص دهى و حق ديگران را بربائى ؟!