Category: مذهبی

وقتی اهل کوفه به گریه افتادند

بنام خدا

وقتی اهل کوفه به گریه افتادند

حضرت زینب سلام الله  علیها

شگفتا! آیا شما به خاطر ما ناله و گریه می کنید؟! پس چه کسی ما را به کشتن داد؟

ماخذ متن افکارنیوز-

وقتی عمر بن سعد همراه کاروان اسیران، از کربلا به سوی کوفه روان شد، عده ای از قبیله بنی اسد به قتلگاه امام حسین علیه السّلام و یاران او آمدند و بر پیکرهای پاک نماز خواندند و آنان را در همین جایگاهی که اکنون معروف و مشهور است به خاک سپردند.

کاروان به نزدیکی کوفه رسیده بود و مردم کوفه برای تماشای آنان گرد هم آمده بودند، در این میان یکی از زنان کوفه، که از پشت بام خانه خود منتظر رسیدن کاروان اسیران بود پرسید: شما بانوان اسیران کجایید؟ و از کدامین ملتید؟

دختران علی علیه السّلام پاسخ دادند: ما اسیران خاندان محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم هستیم. آن زن از پشت بام خود پایین آمد و تعدادی روسری و چادر و مقنعه جمع آوری کرد و به آنان داد.

آنگاه همه نگاه ها به سوی چهره های خاندان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خیره شد و اهل کوفه به ناله و گریه افتادند. حضرت علی بن الحسین علیه السّلام رو به آنان کرد و فرمود:

«شگفتا! آیا شما به خاطر ما ناله و گریه می کنید؟! پس چه کسی ما را به کشتن داد؟!»

منبع: مقتل امام حسین علیه السّلام، ص۱۰۴-۱۰۵.

پیامبر(ص) در معراج، غیبت‌کنندگان را چگونه دید؟

پیامبر(ص) در معراج، غیبت‌کنندگان را چگونه دید؟
منبع مطلب : خبرگزاری ايسنا
هر انسان عاقل و آزاده‌ای می‌پذیرد که سخن گفتن پشت سر فردی دیگر و در غیاب او اقدامی ناپسند و غیرعقلی است همانطور که در آموزه‌های اسلامی در مذمت این عمل بسیار سخن گفته شده است.

پیامبر(ص) در معراج، غیبت‌کنندگان را چگونه دید؟
، در فرهنگ و معارف اسلامی از غیبت کردن به عنوان یک عمل بسیار ناشایست و گناه یاد شده به طوری که قرآن کریم آن را معادل خوردن گوشت برادر مرده انسان غیبت کننده توصیف کرده است.

رسول خدا(ص) در روایتی بسیار زیبا درباره حال و روز غیبت کنندگان که در شب معراج اوضاع آنها را مشاهده کرده بودند، چنین می‌فرمایند: “در شب معراج، مردمی را دیدم که چهره‏‌های خود را با ناخن‌هایشان می‏‌خراشند. پرسیدم: ای جبرئیل، اینها کیستند؟ گفت: اینها کسانی هستند که از مردم غیبت می‏‌کنند و آبرویشان را می‏‌برند۱”.

امام حسین(ع) نیز- به مردی که در حضور ایشان از مردی غیبت کرد- فرمودند: ” ای مرد! دست از غیبت بردار؛ زیرا غیبت نواله(غذای) سگ‌های دوزخ است۲”.

همچنین امام صادق(ع) در روایتی از امام سجاد(ع) فرمودند: “مردی به علی بن حسین علیهماالسلام عرض کرد: فلانی به شما نسبت می‏‌دهد که گمراه و بدعت‌گذار هستی. علی بن الحسین(ع) به او فرمود: حقّ همنشینی با آن مرد را پاس نداشتی؛ زیرا سخن او را به ما منتقل کردی. حقّ مرا نیز به جا نیاوردی زیرا از برادرم چیزی به من رساندی که من آن را نمی‏‌دانستم! … از غیبت بپرهیز، که آن خورش سگ‌های دوزخ است و بدان کسی که از مردم زیاد عیب‌گویی کند، این عیب‌گویی زیاد بر این نکته گواهی دهد که او این عیب‌ها را به همان اندازه‏‌ای که در خودش هست، می‏‌جوید (عیب‌گویی او از مردم نشان می‏‌دهد که آن عیب‌ها در خود او نیز هست)۳”.

منابع روایات:

۱- تنبیه الخواطر: ۱ / ۱۱۵ منتخب میزان الحکمة: ۴۳۶

۲- تحف‌العقول: ۲۴۵ منتخب میزان‌الحکمة: ۴۳۶

۳- بحارالأنوار: ۷۵ / ۲۴۶ / ۸ منتخب میزان‌الحکمة: ۴۳۶
کد مطلب: 276639

ماجرای شالی که یک شهید از کربلا آورد

ماجرای شالی که یک شهید از کربلا آورد

به مناسبت سالروز شهادت جانسوز حضرت جواد‌الائمه‌(ع) مادر شهید محمد معماریان در جمع طلاب خواهر حوزه علمیه امام خمینی (ره) کرمانشاه، به بیان خاطراتی از آن شهید گران‌قدر پرداخت.

به گزارش خبرگزاری حوزه از کرمانشاه، به مناسبت سالروز شهادت حضرت جواد‌الائمه‌(ع)، خانم منتظری در جمع طلاب و اساتید خواهر حوزه علمیه امام خمینی (ره) کرمانشاه، به بیان خاطراتی از آن شهید گرانقدر پرداخت.

هدیه شهید معماریان به مادرش

عاشورای سال 68 بود که در اثر یک اتفاق از ناحیه پا مصدوم شدم، به طوری که قدرت حرکت نداشتم، به پزشک جراح مراجعه کردم و آن را آتل بست؛ نذر کرده بودم که اگر تا روز عاشورا خوب شوم، دیگ‌های مسجد را بشوییم، شب عاشورا رسیده بود و هنوز پایم خوب نشده بود. از مسجد که به طرف خانه می‌رفتم، حال خوشی نداشتم. زیارت را خواندم و کلّی دعا کردم. نزدیک‌های صبح بود که مقداری خوابیدم تا بتوانم صبح با دوستا نم به مسجد بِرَوم. در خواب دیدم در مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع شده اند و من هم با دو عصا زیر بغل رفته بودم. دسته عزاداریِ منظمی، در حال ورود به مسجد بود. جلوی دسته، شهید سعید آل‌طه در حال نوحه خواندن بود با خودم گفتم: این که شهید شده بود! یک دفعه دیدم که پسرم محمد نیز در کنار ایشان ایستاده من در قسمت زنانه بودم و دسته عزاداری امام حسین را نگاه می‌کردم دیدم محمد پسرم به سراغم آمد و دستش را دور گردنم انداخت. به او گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی!

دیدم در کنار او شهید آزادیان هم ایستاده. آزادیان به من گفت: حاج خانم ! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ فقط پاهام یه کم درد می‌کرد، با عصا اومدم.

محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از کنار ضریح امام حسین ع برایت یه شال سبز آورد ه ام، می خواستم زودتر بیایم که آزادیان گفت: صبر کن با هم برویم. گفتیم امروز که روز عاشوراست، اول برویم مسجد، زیارت بخوا نیم بعد بیایم پیش شما. در این هنگام دستهای خود را باز کرد و به سرم کشید، آتل و باندها ر ا باز کرد و شال سبز را به پایم بست و بعد گفت: از استخوانت نیست؛ درد به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.

از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهایم بسته شده بود. آرام بلند شدم و راه رفتم. من که نمی‌تونستم کف پایم را بر روی زمین بگذارم، حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی توانستم بگویم. زبانم بند آمده بود. فقط گفتم: حاجی! محمد آمده بود. آن هم آمد پاهایم ر ا که دید زد زیر گریه و بچه ها را صدا کرد. آنها هم به گریه افتادند. این شال بوی عجیبی داشت و کلّ فضای خانه را از بوی خود پر کرده بود. مسجد هم که رفتیم، کلّ مسجد پر شده بود از این بو. پیش بقیه خانم ها رفتم و گفتم: یادتان هست گفته بودم اگر پاهایم به زمین برسد صبح می‌آیم. آنها هم منقلب شده بودند. مسجدی ها هم موضوع را فهمیده بودند. بعدها این جریان به گوش آیت‌الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشان هم فرموده بودند: که او را پیش من بیارید. وقتی که محضر ایشان رسیدم، رفتم کنار تختشون نشستم و شال رو به ایشان دادم. شال را روی چشم و قلبشان گذاشتند و گریستند و گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) رو می دهد. بعد به آقازاده‌شان فرمودند: آن تربت را بیاورید، می خواهم با هم مقایسه کنم. وقتی تربت را کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا آمده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یک تربت معمولی‌است. این تربت به قتلگاه ایشان تعلق دارد،‌ دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده. بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال را به ما بدهید، من هم به جا ی آن مقداری از این تربت را به شما می‌دهم. گفتم: آقا بفرمایید تمام شال برای شما، گفتند: اگر قرار بود این شال به من برسد، خدا شما را انتخاب نمی‌کرد.

نیاز مابه شهدا

وی ادامه داد: خداوند خانواده شهداء را انتخاب کرد تا مقامشان را به همه یادآور شود … اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت، ارزش خون شهدای شما هم از بین می‌رود. بعد هم نیم سانت از شال را به ایشان دادم و مقداری از تربت را گرفتم.

آرزوی این شهید

این مادر شهید در ادامه گفت: پسرم آرزو داشت، هنگام شهادت طوری شهید شود نیازی به آب دنیا برای غسل کردن نداشته باشد، طوری به شهادت برسد که همچون آقا امام حسین(ع) در هنگام شهادت، سه روز پیکر مطهرش برزمین بماند و واقعا همان طور هم شد.

حالا بیست و پنج سال از آن زمان می گذرد، شال سبز با همان عطر و بوی بهشتی است، همان شالی که هنوز خیلی ها را به برکت امام حسین(ع) شفا می‌دهد  

هد.

راه رفتنی که نشانه بندگی خدا است

راه رفتنی که نشانه بندگی خدا است


ماخذ نوشتار سایت افکار نیوز
خداوند در قرآن یکی از نشانه بندگان واقعی را نوعی راه رفتن معرفی می کند. شما اینگونه هستید؟
، خداوند تبارک تعالی در سوره مبارکه فرقان آیه ۶۳ می فرماید:« وعبادُالرَّحمان الذین یمشونَ علی الارضِ هَوناً»( بندگان واقعی خدا کسانی هستند که متواضعانه و بدون تکبر بر روی زمین راه می روند.

علامه طباطبایی در تفسیر المیزان در مورد این آیه نوشت: « راه رفتن متواضعانه در زمین، از صفات مومنین ذکر شده است و نشانگر زندگی کردن در بین مردم و معاشرت با آنان همراه با تواضع و مدارا می باشد    

ت.