Author: علی خانی

ولادت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

ولادت پیامبر اسلام(ص)
عموم سیره نویسان اتّفاق دارند كه تولّد پیامبر گرامی اسلام – صلی الله علیه و آله- در عام الفیل در سال 570 میلادی بوده است. زیرا آن حضرت به طور قطع، در سال 632 میلادی درگذشته است و سنّ مبارك او 62 تا 63 سال بوده است. بنابر این، ولادت او در حدود 570 میلادی خواهد بود.
اكثر محدثان و مورخان بر این قول اتفاق دارند كه تولد پیامبر، در ماه « ربیع الاول » بوده، ولی در روز تولد او اختلاف دارند. معروف میان محدّثان شیعه این است كه آن حضرت، در هفدهم ربیع الاول، روز جمعه، پس از طلوع فجر چشم به دنیا گشود؛ و مشهور میان اهل تسنن این است كه ولادت آن حضرت، در روز دوشنبه دوازدهم همان ماه اتفاق افتاده است[1].
مراسم نامگذاری پیامبر اسلام
روز هفتم فرا رسید. « عبدالمطلب »، برای عرض سپاسگزاری به درگاه الهی گوسفندی كشت و گروهی را دعوت نمود و در آن جشن باشكوه، كه از عموم قریش دعوت شده بود؛ نام فرزند خود را « محمّد » گذارد. وقتی از او پرسیدند: چرا نام فرزند خود را محمد انتخاب كردید، در صورتی كه این نام در میان اعراب كم سابقه است؟ گفت: خواستم كه در آسمان و زمین ستوده باشد. در این باره « حسان بن ثابت » شاعر رسول خدا چنین می گوید:
فشــــق له من اسمه لیجله فذوالعرش محمود و هذا محمد
آفریدگار، نامی از اسم خود برای پیامبر مشتق نمود. از این جهت خدا « محمود » (پسندیده) و پیامبر او « محمد » (ستوده) است و هر دو كلمه از یك مادّه مشتقند و یك معنی را می رسانند[2].
قطعاً الهام غیبی در انتخاب این نام بی دخالت نبوده است. زیرا نام محمد، اگر چه در میان اعراب معروف بود، ولی كمتر كسی تا آن زمان به آن نام نامیده شده بود. طبقِ آمار دقیقی كه بعضی از تاریخ نویسان به دست آورده اند، تا آن روز فقط شانزده نفر به این اسم نامگذاری شده بودند. چنانكه شاعر در این باره گوید:
ان الذین سموا باسم محمّد من قبل خیر الناس ضعف ثمان[3]
كسانی كه به نام محمد، پیش از پیامبر اسلام نام گذاری شده بودند، شانزده نفر بودند.
« احمد » یكی از نام های مشهور پیامبر اسلام بود
هر كس مختصر مطالعه ای در تاریخ زندگی رسول اكرم ـ صلی الله علیه و آله و سلّم ـ داشته باشد؛ می داند كه آن حضرت، از دوران كودكی دو نام داشت و مردم او را با هر دو نام خطاب می كردند. یكی « محمد » كه جد بزرگوارش عبدالمطلب برای او انتخاب كرده بود، و دیگری « احمد » كه مادرش آمنه او را به آن، نامیده بود. این مطلب یكی از مسلمات تاریخ اسلام است و سیره نویسان این مطلب را نقل كرده اند و مشروح این مطلب را در سیره حلبی می توانید بخوانید[4].
عموی گرامی وی، « ابوطالب » كه پس از درگذشت « عبدالمطلب » كفالت و سرپرستی « محمد » به او واگذار شده بود؛ با عشق و علاقه زائد الوصفی، چهل و دو سال تمام، پروانه وار به گرد شمع وجود وی گشت، و از بذل جان و مال در حراست و حفاظت او دریغ ننمود. در اشعاری كه درباره برادرزاده خود سروده، گاهی از او به نام « محمد »، و گاهی به نام « احمد » اسم برده است و این خود حاكی از آن است كه در آن زمان یكی از نامهای معروف وی همان « احمد » بوده است.
دوران شیرخوارگی پیامبر
نوزاد قریش فقط سه روز از مادر خود شیر خورد، و پس از او، دو زن دیگر به افتخار دایگی پیامبر نائل شده اند:
1ـ ثویبه: كنیز ابولهب كه چهار ماه او را شیر داد. عمل او، تا آخرین لحظات مورد تقدیر رسول خدا و همسر پاك او (خدیجه) بود. وی قبلاً حمزه عموی پیامبر را نیز شیر داده بود. پس از بعثت، پیامبر كسی را فرستاد تا او را از « ابولهب » بخرد. وی امتناع ورزید، امّا تا آخر عمر از كمك های پیامبر بهره مند بود. هنگامی كه پیامبر اكرم از جنگ خیبر بر می گشت، از مرگ او آگاه شد و آثار تأثر در چهره مباركش پدید آمد. از فرزند او سراغ گرفت تا در حقّ او نیكی كند، ولی خبر یافت كه او زودتر از مادر خود فوت كرده است[5].
2ـ حلیمه: دختر ابی ذؤیب كه از قبیله سعد بن بكر بن هوازن بوده است و فرزندان او عبارت بودند از: عبدالله، انیسه، شیماء؛ آخرین فرزند او از پیامبر اكرم پرستاری نیز نموده است. رسم اشراف عرب این بود كه فرزندان خود را به دایه ها می سپردند؛ و دایگان معمولاً در بیرون شهرها زندگی می كردند تا كودكان را در هوای صحرا پرورش دهند؛ و رشد و نمو كامل، و استخوان بندی آنها محكمتر شود؛ و ضمناً از بیماری وبای شهر « مكه » كه خطر آن برای نوزادان بیشتر بود مصون بمانند؛ و زبان عربی را در یك منطقه دست نخورده فرا گیرند. در این قسمت دایگان قبیله ی « بنی سعد » مشهور بودند. آنها در موقع معینی به مكه می آمدند، و هر كدام نوزادی را گرفته همراه خود می بردند. چهار ماه از تولد پیامبر اكرم گذشته بود كه دایگان قبیله بنی سعد به مكه آمدند و آن سال، قحطی عجیبی بود، از این نظر به كمك اشراف بیش از حد نیازمند بودند.
برخی از تاریخ نویسان می گویند: هیچ یك از دایگان حاضر نشد به محمد شیر دهد، زیرا بیشتر طالب بودند كه اطفال غیر یتیم را انتخاب كنند تا از كمكهای پدران آنها بهره مند شوند، و نوعاً از گرفتن طفل یتیم سر باز می زدند. حتی حلیمه این بار از قبول او سر باز زد ولی چون بر اثر ضعف اندام، هیچ كس طفل خود را به او نداد؛ ناچار شد كه نوه ی عبدالمطلب را بپذیرد و با شوهر خود چنین گفت كه: برویم همین طفل یتیم را بگیریم و با دست خالی برنگردیم، شاید لطف الهی شامل حال ما گردد. اتفاقاً حدس او صائب درآمد، از آن لحظه كه آماده شد به « محمد »، آن كودك یتیم، خدمت كند؛ الطاف الهی سراسر زندگی او را فرا گرفت[6].
نخستین قسمت این تاریخ افسانه ای بیش نیست، زیرا عظمت خاندان بنی هاشم؛ و شخصیت مردی مانند « عبدالمطلب » كه جود و احسان، نیكوكاری و دستگیری او از افتادگان، زبانزدِ خاص و عام بود، سبب می شد كه نه تنها دایگان سر باز نزنند بلكه مایه ی سر و دست شكست دایگان درباره او می گردید. از این جهت این بخش از تاریخ افسانه ای بیش نیست.
علت اینكه او را به دیگر دایگان ندادند، این بود كه: نوزاد قریش پستان هیچ یك از زنان شیرده را نگرفت. سرانجام، حلیمه ی سعدیه آمد پستان او را مكید. در این لحظه وجد و سرور خاندان عبدالمطلب را فرا گرفت[7].
عبدالمطلب رو به حلیمه كرد و گفت: از كدام قبیله ای؟ گفت: از « بنی سعد ». گفت: اسمت چیست؟ جواب داد: حلیمه. عبدالمطلب از اسم و نام قبیله او بسیار مسرور شد و گفت: آفرین آفرین، دو خوی پسندیده و دو خصلت شایسته، یكی سعادت و خوشبختی و دیگری حلم و بردباری[8].
دوران كودكی پیامبر
صفحات تاریخ گواهی می دهد كه: زندگانی رهبر عالیقدر مسلمانان، از آغاز كودكی تا روزی كه برای پیامبری برگزیده شد؛ متضمن یك سلسله حوادث شگفت انگیز است و تمام این حوادثِ شگفت انگیز، جنبه ی كرامت داشته و همگی گواهی می دهند كه حیات و سرگذشت رسول گرامی یك زندگانی عادی نبوده است.
1ـ تاریخ نویسان، از قول حلیمه چنین نقل می كنند كه او می گوید: آنگاه كه من پرورش نوزاد «آمنه» را متكفل شدم؛ در حضور مادر او، خواستم او را شیر دهم. پستان چپ خود را كه دارای شیر بود در دهان او نهادم؛ ولی كودك به پستان راست من بیشتر متمایل بود. اما من از روزی كه بچه دار شده بودم، شیری در پستان راست خود ندیده بودم. اصرار نوزاد، مرا بر آن داشت كه پستان راستِ بی شیر خود را در دهان او بگذارم. همان دم كه كودك، شروع به مكیدن كرد، رگهای خشك آن پر از شیر شد و این پیش آمد موجب تعجب همه حضار گردید[9].
2ـ باز او می گوید: از روزی كه « محمد » را به خانه خود بردم؛ روز به روز خیر و بركت در خانه ام بیشتر شد، و دارایی و گلّه ام فزونتر گردید[10].
ما در قرآن، نظایر این جریان را درباره مریم (مادر عیسی) می خوانیم: مثلاً می فرماید: وقتی وضع حمل مریم فرا رسید، به درختی پناه برد و (از شدّت درد و تنهایی و وحشت از اتّهام) از خدا تمنای مرگ كرد. در این موقع صدایی شنید: « غمناك مباش، پروردگار تو چشمه آبی زیر پای تو قرار داده و درخت (خشكیده ی) خرما را تكان ده، خرمای تازه بر تو می ریزد[11]».
اگر چه میان مریم وحلیمه، از نظر مقام و ملكات فاضله، فاصله زیاد است. ولی اگر لیاقت و آراستگی خود « مریم »، موجب این لطف الهی شده؛ اینجا هم ممكن است مقام و منزلتی كه این نوزاد در درگاه خدا دارد، سبب شود كه خدمتكار آن حضرت مشمول لطف الهی گردد.
بازگشت به آغوش خانواده
دایه مهربان محمد، پنج سال از وی محافظت كرد، و در تربیت و پرورش او كوشید. در طیّ این مدّت زبان عربی فصیح را آموخت، كه بعدها حضرتش به این افتخار می كرد. سپس حلیمه او را به مكه آورد، و مدتی نیز آغوش گرم مادر را دید، و تحت سرپرستی جدّ بزرگوار خود قرار گرفت؛ و یگانه مایه تسلی بازماندگان « عبدالله »، همان فرزندی بود كه از او به یادگار مانده بود[12].
سفری به « یثرب » و مرگ مادر
از روزی كه نوعروس عبدالمطلب (آمنه) ، شوهر جوان و ارجمند خود را از دست داده بود؛ پیوسته مترصد فرصت بود كه به « یثرب » برود و آرامگاه شوهر خود را از نزدیك زیارت كند، و در ضمن، از خویشان خود در یثرب، دیداری به عمل آورد.
با خود فكر كرد كه فرصت مناسبی به دست آمده، و فرزند گرامی او بزرگ شده است و می تواند در این راه شریك غم او گردد. آنان با « امّ اَیمَن »، بار سفر بستند و راه یثرب را پیش گرفتند و یك ماه تمام در آنجا ماندند. این سفر برای نوزاد قریش، با تألمات روحی توأم بود. زیرا برای نخستین بار دیدگان او به خانه ای افتاد كه پدرش در آن جان داده و به خاك سپرده شده بود[13] و طبعاً مادر او تا آن روز چیزهایی از پدر وی برای او نقل كرده بود.
هنوز موجی از غم و اندوه در روح او حكمفرما بود كه ناگهان، حادثه ی جانگداز دیگری پیش آمد، و امواجی دیگر از حزن و اندوه به وجود آورد. زیرا موقع مراجعت به مكه، مادر عزیز خود را در میان راه، در محلی به نام « اَبواء » از دست داد[14].
این حادثه محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ را بیش از پیش، در میان خویشاوندان عزیز و گرامی گردانید، و یگانه گلی كه از این گلستان باقی مانده بود، فزون از حد مورد علاقه ی عبدالمطلب قرار گرفت. از این جهت او را از تمام فرزندان خود بیشتر دوست می داشت و بر همه مقدم می شمرد.
در اطراف كعبه، برای فرمانروای قریش (عبدالمطلب) بساطی پهن می كردند. سران قریش و فرزندان او در كنار بساط حلقه می زدند، هر موقع چشم او به یادگار « عبدالله » می افتاد، دستور می داد كه راه را باز كنند تا یگانه بازمانده ی عبدالله را روی بساطی كه نشسته است بنشاند[15].
قرآن مجید، دوره یتیمی پیامبر را در سوره « الضحی » یاد آور می شود و می گوید: « الم یجدك یتیماً فآوی[16]؛ مگر تو را یتیم نیافت و پناه نداد؟ »
حكمت یتیم گشتن نوزاد قریش، برای ما چندان روشن نیست. همین قدر می دانیم كه سیل خروشان حوادث بی حكمت نیست، ولی با این وضع می توان حدس زد كه خدا خواست رهبر جهانیان، پیشوای بشر، پیش از آنكه زمام امور را به دست بگیرد و رهبری خود را آغاز كند، شیرینی و تلخی روزگار را بچشد و در نشیب و فراز زندگی قرار گیرد؛ تا روحی بزرگ و روانی بردبار و شكیبا پیدا كند، و تجربیاتی از سختیها بیندوزد، و خود را برای مواجهه با یك سلسله از شدائد، سختیها، محرومیتها و دربدریها، آماده سازد.
خدای او خواست طاعتِ كسی بر گردن او نباشد؛ و از نخستین روزهای زندگی حرّ و آزاد بار آید، و مانند مردان خود ساخته موجبات پیشرفت و ترقی و تعالی خود را به دست خویش فراهم سازد، تا روشن گردد كه نبوغ، نبوغ بشری نیست و پدر و مادر در سرنوشت او دخالتی نداشتند و عظمت و بزرگی او از منبع وحی سرچشمه گرفته است.
مرگ عبدالمطلب
حوادث جانگداز جهان، پیوسته در مسیر زندگانی انسان خودنمایی می كنند. و مانند امواج كوه پیكر دریا، یكی پس از دیگری سر برداشته و كشتی زندگی او را مورد هدف قرار می دهند، و ضربات شكننده ی خود را بر روح و روان آدمیزاد وارد می سازند.
هنوز امواجی از اندوه، در دل پیامبر حكومت می كرد، كه برای بار سوم، با مصیبت بزرگتری مواجه گردید. هنوز هشت بهار بیشتر از عمر او نگذشته بود، كه سرپرست و جدّ بزرگوار خود (عبدالمطلب) را از دست داد. مرگ « عبدالمطلب » آن چنان روح وی را فشرد كه در روز مرگ او، تا لب قبر اشك ریخت، و هیچ گاه او را فراموش نمی كرد[17].
[1] – مقریزی، در « الامتاع » ، صفحه ی 3، همه ی اقوالی را كه در روز و ماه و سال تولد آن حضرت وجود دارد، آورده است، مراجعه شود.
[2] – سیره حلبی ج 1 / 93.
[3] – همان مدرك / 97.
[4] – « انسان العیون فی سیره الامین و المأمون » ج 1 / 93 – 100.
[5] – بحار الانوار جلد 15 / 384 ؛ « مناقب » ابن شهر آشوب ج 1 / 119.
[6] – سیره ابن هشام ج 1 / 162 ـ 163.
[7] – بحار ج 15 / 442.
[8] – بخ بخ سعد و حلم. خصلتان فیهما خیر الدهر و عز الابد یا حلیمه – « سیره حلبی » ج 1 / 106.
[9] – بحار ج 15/ 345.
[10] – مناقب ابن شهر آشوب ج 1 / 24.
[11] – لا تَحزَنی قَد جَعَلَ رَبّك تَحتكِ سَرِیّاً وَ هُزّی اِلیكِ بِجِذعِ النّخلَه تُساقِط علَیكِ رُطباً جنیّاً ـ سوره مریم، آیه های 24 ـ 25.
[12] – سیره ابن هشام ج 1 / 167.
[13] – خانه ای كه قبر حضرت عبدالله در آنجا قرار داشت، تا چندی پیش و قبل از توسعه ی فلكه « مسجد النبی » محفوظ بود ولی اخیراً به بهانه ی توسعه ی فلكه، خانه ویران گردید و آثار قبر از بین رفت.
[14] – سیره حلبی ج 1 / 125.
[15] – سیره ابن هشام ج 1 / 168.
[16] – سوره الضحی / 6.
[17] – یعقوبی در تاریخ خود ج 2 ص 7 – 8 پیرامون سیره ی « عبدالمطلب » و اینكه او یك فرد خدا پرست بود نه بت پرست، سخن گفته و یادآور شده است كه بسیاری از دستورهای او در اسلام امضا شده است.
جعفر سبحاني – فرازهايي از تاريخ پيامبر اسلام (ص)، ص 59

مناظرات هفت‌گانه امام رضا علیه السلام با پیروان مکاتب مختلف

مناظرات هفت‌گانه امام رضا علیه السلام با پیروان مکاتب مختلف
اگرچه مناظرات امام علی‌بن موسی‌الرضا(ع) فراوان است، ولی از میان آن‌ها مناظرات هفت‌گانه زیر برجستگی خاصی دارد:
1. مناظره با جاثلیق؛
2. مناظره با رأس الجالوت؛
3. مناظره با هربز اکبر؛
4. مناظره با عمران صابی؛
این چهار مناظره در یک مجلس و با حضور مأمون و جمعی از دانشمندان و رجال خراسان صورت گرفت.
5. مناظره با سلیمان مروزی که مستقلاً در یک مجلس با حضور مأمون و اطرافیانش صورت گرفت.
6. مناظره با علی‌بن محمدبن جهم؛
7. مناظره با ارباب مذاهب مختلف در بصره.
هر یک از این مناظرات دارای محتوای عمیق و جالبی است که حتی امروز هم با گذشت حدود 1200 سال از آن تاریخ، راه‌گشا و روشنگر و بسیار آموزنده و پربار است؛ هم از نظر محتوا و هم از نظر فن مناظره و طرز ورود و خروج در بحث‌ها.
هنگامی که علی‌بن موسی‌الرضا(ع) بر مأمون وارد شد، مأمون به فضل‌بن سهل وزیر مخصوصش دستور داد که پیروان مکاتب مختلف را دعوت کند تا هم آن‌ها سخنان آن حضرت و هم آن حضرت سخنان آن‌ها را بشنوند.
فضل‌بن سهل آن‌ها را دعوت کرد. هنگامی که همگی جمع شدند، مأمون گفت من شما را برای کار خیری دعوت کرده‌ام و دوست دارم با پسر عمویم که اهل مدینه است و تازه بر من وارد شده، مناظره کنید. فردا همگی نزد من آیید و احدی از شما غیبت نکند، (شاید هدف مأمون از اعلام قبلی، این بود که آن‌ها را برای مناظره آماده سازد تا راه را برای غلبه آن‌ها بگشاید، مبادا در این امر غافل‌گیر شوند و روحیه خود را از دست بدهند).
حسن‌بن سهل نوفلی می‌گوید: ما در محضر امام علی‌بن موسی(ع) مشغول صحبت بودیم که ناگاه یاسر خادم که عهده‌دار کارهای حضرت بود، وارد شد و گفت: مأمون به شما سلام می‌رساند و می‌گوید: برادرت به قربانت باد! اصحاب مکاتب مختلف و ارباب ادیان و علمای علم کلام از تمام فرق و مذاهب گرد آمده‌اند. اگر دوست دارید، قبول زحمت فرموده، فردا به مجلس ما آیید و سخنان آن‌ها را بشنوید و اگر دوست ندارید، اصرار نمی‌کنیم و نیز اگر مایل باشید، ما به خدمت شما می‌آییم و این برای ما آسان است.
امام(ع) در یک گفتار کوتاه و پر معنا فرمود:
«ابلغه السّلام و قل له قد علمت ما اردت و انا صائر الیک بکرة إن شاء الله؛ سلام مرا به او برسان و بگو: می‌دانم چه می‌خواهی؟ من إن‌شاءالله صبح نزد شما خواهم آمد».
نوفلی که از یاران حضرت بود، می‌گوید: وقتی یاسر خادم از مجلس بیرون رفت، امام(ع) نگاهی به من کرد و فرمود: تو اهل عراق هستی و مردم عراق ظریف و با هوش‌اند. در این‌باره چه می‌اندیشی؟ مأمون چه نقشه‌ای در سر دارد که اهل شرک و علمای مذاهب را گردآورده است؟
نوفلی می‌گوید: عرض کردم؛ او می‌خواهد شما را محک بزند و بداند پایه علمی شما تا چه حد است، ولی کار خود را بر پایه سستی بنا نهاده. به خدا سوگند، طرح بدی ریخته و بنای بدی نهاده است.
امام(ع) فرمود: چه بنایی ساخته و چه نقشه‌ای کشیده است؟
نوفلی که هنوز به مقام شامخ علمی امام(ع) معرفت کامل نداشت و از توطئه مأمون وحشت کرده بود، عرض کرد: علمای علم کلام، اهل بدعت‌اند و مخالف دانشمندان اسلام‌اند؛ زیرا عالِم واقعیت‌ها را انکار نمی‌کند، اما این‌ها اهل انکار و سفسطه‌اند. اگر دلیل بیاوری که خدا یکی است، می‌گویند: این دلیل را قبول نداریم. اگر بگویی: محمد(ص) رسول‌الله است، می‌گویند: رسالتش را اثبات کن. خلاصه در برابر انسان دست به مغالطه می‌زنند و آن قدر سفسطه می‌کنند تا انسان از حرف خودش دست بر دارد. فدایت شوم، از این‌ها بر حذر باش.
امام(ع) تبسمی فرمود و گفت: ای نوفلی، تو می‌ترسی دلایل مرا باطل کنند و راه را بر من ببندند؟!
نوفلی که از گفته خود پشیمان شده بود، گفت: نه به خدا سوگند، من هرگز بر تو نمی‌ترسم. امیدوارم که خداوند تو را بر همه آن‌ها پیروز کند.
امام فرمود: ای نوفلی، دوست داری بدانی کی مأمون از کار خود پشیمان می‌شود؟
گفتم: آری
فرمود: هنگامی که استدلالات مرا در برابر اهل تورات به توراتشان بشنود و در برابر اهل انجیل به انجلیشان و در مقابل اهل زبور به زبورشان و در مقابل صابئین به زبان عبریشان و در برابر هیربدان به زبان فارسیشان، و در برابر اهل روم به زبان رومی و در برابر پیروان مکتب‌های مختلف به لغاتشان. آری، هنگامی که دلیل هر گروهی را جداگانه ابطال کردم، به طوری که مذهب خود را رها کنند و قول مرا بپذیرند، آن‌گاه مأمون خواهد دانست مقامی را که او درصدد آن است، مستحق نیست؛ آن وقت پشیمان خواهد شد و هیچ پناه و قوه‌ای جز به خداوند متعال عظیم نیست.
هنگامی که صبح شد، فضل‌بن سهل خدمت امام آمد و عرض کرد: فدایت شوم، پسر عمویتان (مأمون) در انتظار شماست و جمعیت نزد او حاضر شده‌اند. نظرتان در این‌باره چیست؟
فرمود: تو جلوتر برو، من هم إن‌شاءالله خواهم آمد. سپس وضو گرفت و شربت سویقی نوشید و به ما هم داد و نوشیدیم. آن‌گاه همراه حضرت بیرون آمدیم تا بر مأمون وارد شدیم.
مجلس پر از افراد معروف و سرشناس بود و محمدبن جعفر با جماعتی از بنی‌هاشم و آل ابوطالب و نیز جمعی از فرماندهان لشکر حضور داشتند. هنگامی که امام(ع) وارد مجلس شد. مأمون برخاست و محمدبن جعفر و تمام بنی‌هاشم نیز برخاستند. امام(ع) همراه مأمون نشست، اما آن‌ها به احترام امام(ع) هم‌چنان ایستاده بودند تا دستور جلوس به آن‌ها داده شد و همگی نشستند. مدتی مأمون به گرمی با امام(ع) سخن گفت. سپس رو به جاثلیق کرد و گفت: ای جاثلیق، این پسر عموی من علی‌بن موسی‌بن جعفر(ع) است و از فرزندان فاطمه(س) دختر پیامبر ماست و فرزند علی‌بن ابی‌طالب(ع) است. من دوست دارم با او سخن بگویی و مناظره کنی، اما طریق عدالت را در بحث رها مکن.
جاثلیق گفت: ای امیر مؤمنان، من چگونه بحث و گفت‌وگو کنم، در حالی که (با او قدر مشترکی ندارم و) او به کتابی استدلال می‌کند که من منکر آنم و به پیامبری تمسک می‌جوید که من به او ایمان نیاورده‌ام؟!

مناظره با جاثلیق
امام(ع) شروع به سخن کرد و فرمود: ای نصرانی! اگر با انجیل خودت که به آن اعتقاد داری، برای تو استدلال کنم، به حقانیت اسلام اقرار خواهی کرد؟
جاثلیق گفت: آیا می‌توانم گفتار انجیل را انکار کنم؟! آری، به خدا سوگند، اقرار خواهم کرد، هرچند به ضرر من باشد.
امام(ع) فرمود: هرچه می‌خواهی، بپرس و جوابش را بشنو.
جاثلیق: دربارة نبوت عیسی و کتابش چه می‌گویی؟ آیا چیزی از این دو را انکار می‌کنی؟
امام(ع): من به نبوت عیسی و کتابش و آنچه به امتش بشارت داده و حواریون به آن اقرار کرده‌اند، اعتراف می‌کنم، و به نبوت عیسی که اقرار به نبوت محمد(ص) و کتابش نکرده و امتش را به آن بشارت نداده است، کافرم!
جاثلیق: آیا به هنگام قضاوت از دو شاهد عادل استفاده نمی‌کنی؟
امام(ع) چرا.
جاثلیق: پس دو شاهد از غیر اهل مذهب خود بر نبوت محمد(ص) اقامه کن، از کسانی که نصارا آن‌ها را انکار نمی‌کنند و از ما نیز بخواه که دو شاهد بر این معنا از غیر اهل مذهب خود بیاوریم.
امام(ع): هم اکنون انصاف را رعایت کردی ای نصرانی. آیا کسی را که عادل بود و نزد مسیح عیسی‌بن مریم بر همه مقدم بود، می‌پذیری؟
جاثلیق: این مرد عادل کیست؟ نامش را ببر.
امام(ع): دربارة یوحنای دیلمی چه می‌گویی؟
جاثلیق: به به! محبوب‌ترین فرد نزد مسیح را بیان کردی.
امام(ع): به تو سوگند می‌دهم، آیا انجیل این سخن را بیان می‌کند که یوحنا گفت: حضرت مسیح مرا از دین محمد عربی با خبر ساخت و به من بشارت داد که بعد از او چنین پیامبری خواهد آمد و من نیز به حواریون بشارت دادم و آن‌ها به او ایمان آوردند؟
جاثلیق گفت: آری، این سخن را یوحنا از مسیح نقل کرده و اجمالاً به نبوت مردی بشارت داده و نیز به اهل بیت و وصیش بشارت داده است؛ اما نگفته است، این در چه زمانی واقع می‌شود و این گروه را برای ما نام نبرده تا آن‌ها را بشناسیم.
امام(ع): اگر ما کسی را بیاوریم که انجیل را بخواند و نام محمد(ص) و اهل‌بیتش و امتش را تلاوت کند، آیا به او ایمان می‌آوری؟
جاثلیق: بسیار خوب است.
امام(ع): به نسطاس رومی فرمود: آیا سفر سوم انجیل را در حفظ داری؟
نسطاس گفت: خیلی خوب از حفظ دارم.
سپس امام به رأس الجالوت (بزرگ یهودیان) رو کرد و فرمود: آیا تو هم انجیل را می‌خوانی؟
گفت: آری، به جان خودم سوگند.
فرمود: آیات سفر سوم را برگیر. اگر در آن، ذکری از محمد و اهل‌بیتش بود، به نفع من شهادت ده و اگر نبود، شهادت نده. سپس امام(ع) سفر سوم را قرائت کرد تا به نام پیامبر(ص) رسید. پس متوقف شد و به جاثلیق رو کرد و فرمود: ای نصرانی، تو را به حق مسیح و مادرش، آیا می‌دانی که من از انجیل آگاهی دارم؟
جاثلیق: آری.
سپس امام(ع) نام پیامبر(ص) و اهل‌بیت و امتش را در انجیل برای او تلاوت فرمود و افزود: ای نصرانی، چه می‌گویی؟ این سخن عیسی‌بن مریم است. اگر آنچه را انجیل در این زمینه می‌گوید، انکار کنی، موسی و عیسی هر دو را تکذیب کرده‌ای و کافر شده‌ای.
جاثلیق: من آنچه را در انجیل برایم روشن شده است، انکار نمی‌کنم و به آن اعتراف دارم.
امام(ع): همگی شاهد باشید که او اقرار کرد. سپس فرمود: ای جاثلیق، هر سؤالی می‌خواهی، بپرس.
جاثلیق: از حواریون عیسی‌بن مریم خبر ده، آن‌ها چند نفر بودند و نیز از علمای انجیل، آن‌ها چند نفر بودند؟
امام(ع): از شخص آگاهی سؤال کردی. سپس فرمود: حواریون دوازده نفر بودند و اعلم و افضل آن‌ها «لوقا» بود؛ اما علمای بزرگ نصارا سه نفر بودند: یوحنای اکبر در سرزمین باخ، یوحنای دیگری در قرقیسا و یوحنای دیلمی در رجاز که نام پیامبر و اهل‌بیت و امتش نزد او بود و او بود که به امت عیسی و بنی‌اسرائیل این بشارت را داد.
سپس فرمود: ای نصرانی به خدا سوگند، ما به آن عیسی که به محمد(ص) ایمان داشت، ایمان داریم؛ ولی تنها ایرادی که به پیامبر شما عیسی داریم، این است که او کم روزه می‌گرفت و کم نماز می‌خواند!
جاثلیق گفت: به خدا سوگند، علم خود را باطل کردی و پایة کار خویش را ضعیف نمودی و من گمان می‌کردم تو اعلم مسلمانان هستی!
امام(ع): مگر چه شده؟
جاثلیق: به خاطر این که می‌گویی عیسی در عبادت ضعیف بود و کم روزه می‌گرفت و کم نماز می‌خواند در حالی که عیسی حتی یک روز را بدون روزه سپری نکرد و هیچ شبی را (به طور کامل) نخوابید و همیشه روزها روزه بود و شب‌ها شب زنده‌دار.
امام(ع): بگو ببینم برای چه کسی روزه می‌گرفت و نماز می‌خواند؟
جاثلیق نتوانست پاسخی بدهد و ساکت و شرمنده شد (زیرا اگر به عبودیت عیسی اعتراف می‌کرد، با ادعای الوهیت او سازگار نبود).
امام(ع): ای نصرانی، سؤال دیگری از تو دارم.
جاثلیق با تواضع گفت: اگر بدانم، پاسخ می‌گویم.
امام(ع): تو قبول داری که عیسی مردگان را به اذن خداوند متعال زنده می‌کرد؟
جاثلیق در بن‌بست قرار گرفت و به ناچار گفت: قبول ندارم؛ زیرا آن کس که مردگان را زنده کند و کور مادرزاد و مبتلا به برص را شفا دهد، پروردگار است و مستحق عبودیت (و با آن‌چه قبلاً پذیرفتم، سازگار نیست).
امام(ع): حضرت الیسع نیز همین کار را کرد و بر آب راه رفت و مردگان را زنده کرد و نابینا و مبتلا به برص را شفا داد؛ اما امتش قائل به الوهیت او نشدند و کسی او را عبادت نکرد. حزقیل پیامبر نیز همان کار مسیح را انجام داد و مردگان را زنده کرد.
سپس به رأس الجالوت رو کرد و فرمود: ای رأس الجالوت، آیا این‌ها را در تورات می‌یابی که بخت النصر گروهی از جوانان بنی‌اسرائیل را از بین اسیران بنی‌اسرائیل که در هنگام حمله به بیت‌المقدس اسیر شده بودند، انتخاب کرد و به بابل بُرد و خداوند حزقیل را به سوی آن‌ها فرستاد و آن‌ها را زنده کرد. این واقعیت در تورات است. هیچ کس جز کافرانِ شما آن را انکار نمی‌کند.
رأس الجالوت: ما این را شنیده‌ایم و می‌دانیم.
امام(ع): راست می‌گویی. سپس افزود: ای یهودی، این سِفر از تورات را بگیر. پس امام(ع) شروع کرد به خواندن آیاتی از تورات. مرد یهودی تکانی خورد و در شگفتی فرو رفت.
سپس امام(ع) به نصرانی رو کرد و قسمتی از معجزات پیامبر اسلام(ص) دربارة زنده شدن بعضی از مردگان به دست او و شفای بعضی از بیماران علاج‌ناپذیر به برکت او را برشمرد و فرمود: با این همه، ما هرگز قائل به الوهیت او نیستیم و او را پروردگار خود نمی‌دانیم. اگر به خاطر این‌گونه معجزات، عیسی را خدای خود بدانید، باید الیسع و حزقیل را نیز معبود خویش برگزینید؛ زیرا آن‌ها نیز مردگان را زنده کردند. هم‌چنین ابراهیم خلیل پرندگانی را گرفت و سر برید و آن‌ها را بر کوه‌های اطراف قرار داد، سپس آن‌ها را فرا خواند و همگی زنده شدند. موسی‌بن عمران نیز چنین کاری را در مورد هفتاد نفر که با او به کوه طور آمده بودند و بر اثر صاعقه مردند، انجام داد. تو هرگز نمی‌توانی این حقایق را انکار کنی؛ زیرا تورات و انجیل و زبور و قرآن بیانگر آن است. پس باید همة این اشخاص را خدای خویش بدانی. جاثلیق که پاسخی نداشت بدهد، گفت: سخن، سخن توست و معبودی جز خداوند یگانه نیست.
سپس امام(ع) دربارة کتاب اشعیا از او و از رأس الجالوت سؤال کرد. او گفت: من از آن به خوبی آگاهم.
امام فرمود: این جمله را به خاطر دارید که اشعیا گفت: من کسی را دیدم که بر درازگوشی سوار است و لباس‌هایی از نور بر تن کرده (اشاره به حضرت مسیح) و کسی را دیدم که بر شتر سوار است و نورش مثل نور ماه (اشاره به پیامبر اسلام(ص)).
گفتند: آری، اشعیا چنین سخنی را گفته است. امام(ع) افزود: ای نصرانی! این سخن مسیح را در انجیل به خاطر داری که فرمود من به سوی پروردگار شما و خود می‌روم و «فارقلیطا» می‌آید و دربارة من به حق شهادت می‌دهد، آن‌گونه که من دربارة او شهادت دادم و همه چیز را برای شما تفسیر می‌کند.( )
جاثلیق: آنچه از انجیل نقل کردی، ما به آن معترفیم.
سپس امام(ع) سؤالات دیگری دربارة انجیل و از میان رفتن نخستین انجیل و بعد، نوشتن آن به دست چهار نفر مرقس، لوقا، یوحنا و متی (انجیل‌هایی که هم‌اکنون موجود و در دست مسیحیان است) مطرح کرد و تناقض‌هایی از کلام جاثلیق گرفت.
جاثلیق به کلی درمانده شده بود، به گونه‌ای که هیچ راه فراری نداشت. لذا هنگامی که امام(ع) بار دیگر به او فرمود: ای جاثلیق، هر چه می‌خواهی سؤال کن، او از هرگونه سؤالی خودداری کرد و گفت: اکنون شخص دیگری سؤال کند. قسم به حق مسیح که گمان نمی‌کردم در میان مسلمانان کسی مثل تو باشد!

مناظره با رأس‌الجالوت
امام بعد از آنکه با جاثلیق مناظره کرد و او را وادار به تسلیم نمود، به رأس‌الجالوت عالم بزرگ یهود رو کرد و فرمود: تو از من سؤال می‌کنی یا من از تو سؤال کنم؟
عرض کرد: من سؤال می‌کنم و هیچ دلیلی از تو نمی‌پذیرم، مگر اینکه از تورات باشد یا حداقل از انجیل (که غیر از کتاب خودتان است) یا از زبور داوود یا آنچه در صحف ابراهیم و موسی آمده است.
امام(ع) این شرط را پذیرفت و فرمود: غیر از آنچه گفتی، از من قبول نکن.
رأس‌الجالوت: از کجا نبوت محمد(ص) را ثابت می‌کنی؟
امام(ع): موسی‌بن عمران و عیسی‌بن مریم و داوود، پیامبران بزرگ خدا به آن شهادت داده‌اند.
رأس‌الجالوت: شهادت موسی را از کجا اثبات می‌کنی؟
امام(ع): آیا می‌دانی که موسی به بنی‌اسرائیل گفت: به زودی پیامبری از فرزندان برادران شما می‌آید؛ سخن او را بشنوید و کلامش را تصدیق کنید. آیا برای بنی‌اسرائیل برادرانی جز فرزندان اسماعیل وجود دارد؟ لابد می‌دانی اسرائیل فرزند اسحاق و اسحاق برادر اسماعیل است و هر دو فرزندان ابراهیم‌اند.
رأس‌الجالوت: درست است. این سخن موسی است.
امام(ع): آیا از برادران بنی‌اسرائیل (از دودمان اسماعیل) کسی غیر از محمد(ص) ظهور کرده است؟
رأس‌الجالوت: نه.
امام(ع): آیا همین برای تو کافی نیست؟
رأس‌الجالوت: خوب است، ولی دوست دارم شاهد دیگری از تورات بیاوری.
امام(ع): آیا انکار می‌کنی که تورات می‌گوید: نوری از طرف سینا آمد و کوه ساعیر را روشن ساخت و از کوه فاران هویدا گشت؟
رأس‌الجالوت: این جمله را می‌دانم، اما تفسیرش چیست؟
امام(ع): اما نوری که از طرف سینا آمد، واضح است، همان وحی‌ای است که بر موسی‌بن عمران در طور سینا نازل شد، و اما روشن شدن کوه ساعیر اشاره به همان کوهی است که در آنجا بر عیسی‌بن مریم وحی شد و منظور از کوه فاران کوهی است در اطراف مکه که با مکه یک روز فاصله دارد.
آن‌گاه امام(ع) به جمله‌هایی از کتاب اشعیای نبی و حیقوق نبی استدلال فرمود و سپس اضافه کرد: داوود نیز در زبورش می‌گوید: خداوندا کسی را مبعوث کن که سنت را بعد از فترت احیا کند. آیا کسی را سراغ داری جز محمد(ص) که این کار را انجام داده باشد؟
رأس‌الجالوت: چه مانعی دارد که این شخص عیسی بوده باشد؟
امام(ع): آیا تو نمی‌دانی که عیسی هرگز با سنت تورات مخالف نبود و همواره آیین آن را تأیید می‌کرد؟ در انجیل نیز آمده است که فارقلیطا بعد از او (مسیح) می‌آید و همه چیز را برای شما تفسیر می‌کند.
رأس‌الجالوت: چرا، می‌دانم.
امام(ع): از همة این‌ها گذشته، من از تو سؤالی دارم. بگو ببینم پیامبرت موسی‌بن عمران به چه دلیل فرستادة خدا بوده است؟
رأس‌الجالوت: او کارهای خارق‌العاده‌ای انجام داده که هیچ یک از انبیای پیشین انجام نداده‌اند.
امام(ع): مثلاً چه کاری؟
رأس‌الجالوت: مثلاً شکافتن دریا، تبدیل عصا به مار عظیم، ضربه زدن به سنگ و جاری شدن چشمه‌ها از آن، ید بیضا و امثال آن.
امام(ع): راست می‌گویی، این‌ها دلیل خوبی بر نبوت اوست. آیا هر کس که دست به خارق عادتی زند که دیگران از انجام مثل آن ناتوان باشند و دعوی نبوت کند، نباید پذیرفت؟!
رأس‌الجالوت: نه؛ زیرا موسی نظیر نداشت. اگر کسی همان معجزاتی را بیاورد که موسی آورده است، باید پذیرفت و گرنه لازم نیست.
امام(ع): پس چگونه پیامبران پیشین را که قبل از موسی آمدند، پذیرفته‌اید، در حالی که نه دریا را شکافتند و نه دوازده چشمه آب از سنگ بیرون آوردند و ید بیضایی هم مانند موسی نداشتند و عصا را نیز به مار عظیم تبدیل نکردند؟
رأس‌الجالوت (سخن خود را تغییر داد و گفت): من گفتم هرگاه کسی خارق عادتی انجام دهد که مردم از انجام مثل آن عاجز باشند، باید پذیرفت، هرچند مثل معجزة موسی نباشد.
امام(ع): پس چرا به نبوت حضرت مسیح اقرار نمی‌کنید که مردگان را زنده می‌کرد و افراد نابینا و بیماران صعب العلاج را شفا می‌داد و…؟
رأس‌الجالوت: می‌گویند چنین کارهایی کرده است؛ ولی ما هرگز ندیده‌ایم!
امام(ع): آیا معجزات موسی را با چشم خود دیده‌ای؟ آیا غیر این است که افراد موثق از یاران موسی خبر داده‌اند و این خبر به طور متواتر به ما رسیده است؟
رأس‌الجالوت: نه.
امام(ع): بنابراین، اگر همین اخبار متواتر از معجزات مسیح خبر دهد، چگونه ممکن است نبوت او را تصدیق نکنید؟
رأس‌الجالوت در اینجا جوابی نداشت که بدهد.
امام(ع): کار محمد(ص) نیز چنین است. او یتیم و فقیر و درس نخوانده بود؛ اما قرآنی آورد که اسرار تاریخ انبیای پیشین دقیقاً در آن تبیین شده و از حوادث گذشته و آینده خبر داده است و نیز پیامبر از آنچه مردم در خانه‌های خود می‌گفتند یا انجام می‌دادند، پرده بر می‌داشت و بسیاری معجزات دیگر.
در اینجا رأس‌الجالوت از سخن باز ماند!
همان‌گونه که ملاحظه می‌کنید، امام(ع) به شیوه‌های مختلفی استدلال می‌کند. نخست، به دلیل نقلی استدلال می‌فرماید و سپس به دلیل عقلی، یعنی به مسئله اعجاز متوسل می‌شود. بزرگ یهود نیز ناچار می‌شود هر دو را بپذیرد و در برابر آن تسلیم گردد.
منبع :‌ ماهنامه نامه جامعه شماره 97 – 103

سلام خوبی خوشی

سلام
خوبی خوشی
عرض کنم خدمتتون بعضی ها توی فیس بوک میان حرفهای خوبشون یادشون میره بیشتر حرفاشون شیطان را خوشحال میکنه
مثل بعضی ها که از روستاشون میرن شهر فکر می کنن اگر هم دهی های آن نیستند ناظر کارهاشون و حرفهاشون باشن خدا هم اونا رو نمی ببینه
در صورتیکه خدا مهربون همیشه رفتار و کردار ما را می بینه میدونه حتی چی تو فکر ما می گذره
خلاصه می خواستم بگم همیشه خدا را بیاد داشته باش انشاءالله خداوند هم همیشه یار و نگهدارت باشه
بازم سلام
منظورم از این حرف ها این است که توی فیس بوک بایدمواظب بود حرفهای نسنجیده دیگران که خیلی هم با زرق برق و احساسی مطرح می کنند تاثیر بدی در روحیه شما نداشته باشد شما هم اگر خواستی مطلبی را بنویسی اول ببین رضای خدا توش هست یانه . فیس بوک محیط عجیب و غریبی است باید مواظب بود.
توی زندگی آدم با افراد و افکار جور وا جور و متفاوتی برخورد می کند
دیگران هم در مورد ما قضاوت میکنند از نظر بعضی ما خوبیم از نظر بعضی دیگه نه بد هم هستیم.
اگر آدم برای خودش معیار مشخصی نداشته باشی گرفتار این مشکل میشه که باید هر روز یک مدلی باشه که این عده یا اون عده بگن ما آدم خوبی هستیم

ولی اگر معیار ما تو زندگی رضای خدا باشه هم راهمونو گم نمی کنیم و هم همیشه خدا کمکمون می کنه
امیدورام روز بروز بهترین باشی
بندگی خدا و محبت به پدر و مادر تنها راه موفقیت در این دنیا و دنیای آخرته
توی قرآن خدا بارها وقتی تذکر داده که اون را پرستش کنیم بلافاصله خوبی کردن به پدر و مادر را تذکر داده است
امیدوارم این نوشته ها برات خوب و مفید باشه

خدا حافظت باشه

وقتی اهل کوفه به گریه افتادند

بنام خدا

وقتی اهل کوفه به گریه افتادند

حضرت زینب سلام الله  علیها

شگفتا! آیا شما به خاطر ما ناله و گریه می کنید؟! پس چه کسی ما را به کشتن داد؟

ماخذ متن افکارنیوز-

وقتی عمر بن سعد همراه کاروان اسیران، از کربلا به سوی کوفه روان شد، عده ای از قبیله بنی اسد به قتلگاه امام حسین علیه السّلام و یاران او آمدند و بر پیکرهای پاک نماز خواندند و آنان را در همین جایگاهی که اکنون معروف و مشهور است به خاک سپردند.

کاروان به نزدیکی کوفه رسیده بود و مردم کوفه برای تماشای آنان گرد هم آمده بودند، در این میان یکی از زنان کوفه، که از پشت بام خانه خود منتظر رسیدن کاروان اسیران بود پرسید: شما بانوان اسیران کجایید؟ و از کدامین ملتید؟

دختران علی علیه السّلام پاسخ دادند: ما اسیران خاندان محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم هستیم. آن زن از پشت بام خود پایین آمد و تعدادی روسری و چادر و مقنعه جمع آوری کرد و به آنان داد.

آنگاه همه نگاه ها به سوی چهره های خاندان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خیره شد و اهل کوفه به ناله و گریه افتادند. حضرت علی بن الحسین علیه السّلام رو به آنان کرد و فرمود:

«شگفتا! آیا شما به خاطر ما ناله و گریه می کنید؟! پس چه کسی ما را به کشتن داد؟!»

منبع: مقتل امام حسین علیه السّلام، ص۱۰۴-۱۰۵.