Author: علی خانی

سه آیه اول سوره محمد

 

سوره 47: محمد
به نام خداوند رحمتگر مهربان
بسم الله الرحمن الرحيم

كسانى كه كفر ورزيدند و [مردم را] از راه خدا باز داشتند [خدا] اعمال آنان را تباه خواهد كرد (1)
الذين كفروا وصدوا عن سبيل الله أضل أعمالهم) 1 (

و آنان كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كردهاند و به آنچه بر محمد [ص] نازل آمده گرويدهاند [كه] آن خود حق [و] از جانب پروردگارشان است [خدا نيز] بديهايشان را زدود و حال [و روز] شان را بهبود بخشيد (2)
والذين آمنوا وعملوا الصالحات وآمنوا بما نزل على محمد وهو الحق من ربهم كفر عنهم سيئاتهم وأصلح بالهم) 2 (

اين بدان سبب است كه آنان كه كفر ورزيدند از باطل پيروى كردند و كسانى كه ايمان آوردند از همان حق كه از جانب پروردگارشان است پيروى كردند اين گونه خدا براى [بيدارى] مردم مثالهايشان را مىزند (3)
ذلك بأن الذين كفروا اتبعوا الباطل وأن الذين آمنوا اتبعوا الحق من ربهم كذلك يضرب الله للناس أمثالهم) 3 (

سوره 47: محمد <br /> به نام خداوند رحمتگر مهربان <br /> بسم الله الرحمن الرحيم </ p> <p> كسانى كه كفر ورزيدند و [مردم را] از راه خدا باز داشتند [خدا] اعمال آنان را تباه خواهد كرد (1) <br /> الذين كفروا وصدوا عن سبيل الله أضل أعمالهم )1( </ p> <p> و آنان كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كردهاند و به آنچه بر محمد [ص] نازل آمده گرويدهاند [كه] آن خود حق [و] از جانب پروردگارشان است [خدا نيز] بديهايشان را زدود و حال [و روز] شان را بهبود بخشيد (2) <br /> والذين آمنوا وعملوا الصالحات وآمنوا بما نزل على محمد وهو الحق من ربهم كفر عنهم سيئاتهم وأصلح بالهم )2( </ p> <p> اين بدان سبب است كه آنان كه كفر ورزيدند از باطل پيروى كردند و كسانى كه ايمان آوردند از همان حق كه از جانب پروردگارشان است پيروى كردند اين گونه خدا براى [بيدارى] مردم مثالهايشان را مىزند (3) <br /> ذلك بأن الذين كفروا اتبعوا الباطل وأن الذين آمنوا اتبعوا الحق من ربهم كذلك يضرب الله للناس أمثالهم )3(
 

هفت خاطره‌ی رهبر انقلاب از دوران دفاع مقدس

هفت خاطرهی رهبر انقلاب از دوران دفاع مقدس
پنجشنبه 3 مهر 1393 ساعت 22: 28
به مناسبت هفتهی دفاع مقدس, پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR هفت خاطرهی رهبر انقلاب اسلامی از دوران دفاع مقدس را منتشر میکند.
هفت خاطرهی رهبر انقلاب از دوران دفاع مقدس
به گزارش  افکارنیوز , هفت خاطره رهبر معظم انقاب به شرح زیر است:

زنی که تمام هستیاش را به جبهه فرستاده بود
partir de در سفر همدان که در دو سه روز, سه چهار روز قبل بودم, بعد از آن که سخنرانی کردم و آمدم, یک نامهای به من دادند از یک خانمی که یک تکههایی از این نامه را گفتم برای شما بخوانم. اینها نمونههای بسیار ظریف استثنایی است در تاریخ. البته خوشبختانه در روزگار ما اینها استثنائی نیست, اما در تاریخ حقیقتا استثنائی است.این خانم [در نامه] بعد از آن که اظهار ارادت فراوانی به امام و به مسؤولین کردند و میگویند همسرم و پسرهایم در جبهه بودند و خواهند بود; اظهار شرمندگی کردند که خودشان نمیتوانند -این خانم- در جبهه شرکت بکنند. بعد میگویند که من دو عدد انگشتر ناقابل که تمامی زینت من است و مقداری پول که ماهها آن را جمع کردم و میخواستم برای بچههایم لباس گرم زمستانی بگیرم -که نیاز داشتند- ولی شرم دارم که امام عزیزم 50 رزمنده را در سه ماه خرج دهد, من هم باید همینها را که هستی و مالم هست بدهم برای رزمندگان.بعد یک مقداری اظهار شرمندگی از اینکه اینها کم است و -این خانم- دلش میخواهد که خودش هم بتواند در میدان جنگ حضور پیدا کند. نامه را تمام کرده بعد دختر همین خانم در پایان نامهی او نوشته بود که وقتی دیدم مادرم آن دو قطعه انگشتر دست خود را که برای لباس زمستانی برادرهایم نیاز دارد ولی ترجیح میدهد که آن را تقدیم رزمندگان کند, من نتوانستم ساکت بمانم و انگشتری که مدتها با پول خودم تهیه کرده بودم آن را با پول ناچیزی که جمع کردم تقدیم میکنم. یک مقداری پول, چند تا انگشتر این مادر و دختر که از وضعشان هم پیداست که زندگی متوسطی دارند, در راه خدا دارند میدهند یک چنین نمونههایی را انسان دارد میبیند.نامهی دیگری باز بود که کسی دو تا فرزندش در جبهه به شهادت رسیدند, او ده هزار تومان داشته که مال این بچههایش بوده این را رفته به حساب ریخته و قبضش را برای ما فرستاده و نمونههای فراوانی از این قبیل, که این نشاندهندهی همان ایمان و اخلاصی است که در بین مردم هست و ما کاملا به این حرکت جدیدی که شروع کردند مردم عزیز ما امیدواریم و میدانیم که با همین همتهای بلند هست که مشکلات بزرگ از جمله این مشکل حل خواهد شد.
خطبههای نماز جمعه 1366/8/29 Çááå اکبر میرزا جوادآقا تهرانی پای خمپارهانداز گاهی یک روحانی مسن æ پیرمرد, اثرش از روحانی جوان بیشتر است. یکی از علمای محترم مشهد, از مسنین علمای مشهد که حتما اغلب آقایان میشناسند, آقای حاجمیرزا جوادآقای تهرانی, مرد ملا, پیرمرد پشتخمیدهی با عصا, ایشان چند بار جبهه رفته.

یکبار ایشان از جبهه برگشتند آمدند تهران, میرفتند مشهد, با بنده ملاقات کردند; خدمت امام رسیدند. به من گفتند که من وقتی رفتم جبهه, دیدم بچهها من را به چشم یک پیرمرد نگاه میکنند, گفتم نخیر از من هم کار بر میآید. بعد به من گفتند که پس شما پای خمپاره بیایید, آقای آقامیرزا جوادآقا را بردند پای خمپاره. ایشان گلولهی خمپاره را میانداختند توی خمپاره و پرتاب میشد و میخورد به دشمن. خب خمپارهانداز, خوب است دیگر. خمپارهزنی, یک کار رزمی, شما ببینید چقدر در روحیهی این جوانها اثر میکند, چه جانی به اینها میدهد.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/27709/06.jpg
آن جوانی که میبیند این پیرمرد 80 ساله با محاسن سفید, پشت خمیده, عصا بهدست آمده پای خمپاره ایستاده و خمپاره میزند, این جوان دیگر ممکن نیست که از مقابل دشمن برگردد عقب و احساس ترس بکند. آقایانی که بودند میدانند دیگر, چون خمپاره صدا دارد و معمولا آن کسی که خودش خمپاره را میاندازد سرش را میبرد عقب و گوشها را میگیرد, ایشان میگفت خمپاره را که میزدم, برای اینکه صدای خمپاره توی گوشم نپیچد, وقتی گلوله خمپاره میخواست بیرون بیاید فریاد میزدم اللهاکبر. منظره را مجسم کنید یک پیرمرد عالم محاسنسفیدی, پای خمپاره ایستاده هی خمپاره میزند, هی میگوید اللهاکبر.
بیانات در تاریخ 1366/8/26

عملیات شناسایی با شهید چمران
میرفتیم برای شناسایی; در منطقهای که معروف به «دب حردان» است; دب حردان در غرب اهواز واقع است. ما این دفعه از طرف شمال میخواستیم برویم, از جادهای که میرود طرف سوسنگرد, از وسط جاده یک راهی بود آمدیم آنجا و بچهها در آنجا, مواضع خمپاره مستقر کرده بودند و ما هم داشتیم میآمدیم برویم طرف دب حردان, شناسایی کنیم ببینیم دشمن کجاهاست, چه جوری است. چون مهم بود, خود دکتر چمران متقبل شده بود که این شناسایی را انجام بدهد, من هم بودم, یک عده هم از بچهها بودند.

آمدیم به یک نقطهای رسیدیم, بچهها تقسیم شدند به چند قسمت که بروند از طرفهای چپ و راست و روبهرو شناسایی کنند. آن عدهای که روبهرو رفته بودند با دستپاچگی آمدند و گفتند چند تا نفربر عراقی آمده اینجا و حالا یا برای شناسایی آمدند یا اینکه ماها را دیدهاند و آمدهاند که ما را بگیرند که احتمال اسارت و این چیزها بود. دکتر دید که اینها آرپیجی ندارند. چند تا آرپیجیدار را فرستاد, بعدهم خودش نتوانست آرام بگیرد. گفت من هم میروم. من هم میخواستم بروم نگذاشت, گفت نه شما نیا, هر چه اصرار کردم نگذاشت بروم, گفت شما همین جا باشید تا ما برگردیم. البته میشنیدیم صدای نفربر را, اینجور خیال میکنم که خیلی دور نبود, چند صد متری مثلا فاصله داشت. دکتر و اینها رفتند, ما هم نشستیم با چند تا از بچهها, البته ما هم آرپیجیزن داشتیم و سلاح انفرادی هم داشتیم; ژ3 و کلاشینکف.

نشسته بودیم منتظر که ببینیم اگر آنها احتیاج به کمک داشتند برویم جلو, اگر هم برگشتند که برگردیم عقب. در همین حین دیدیم که دور و بر ما را دارند با توپخانه میکوبند. اتفاقا زیر یک درختی نشسته بودیم, چون هوا هم گرم بود زیر یک درختی نشسته بودیم که سایه باشد, داشتند همان درخت را که یک گرایی محسوب میشد خودش, یک نشانی محسوب میشد آنجا را داشتند میکوبیدند. ما یک قدری دراز کشیدیم و خودمان را محافظت میکردیم, بعد دیدیم نه اینجا را سخت دارند میکوبند, گفتیم برویم آنطرفتر یک خرده, ببینیم چه میشود باز هم میکوبند یا نه. بنا کردیم با حالت خنده به سرعت خودمان را کشیدیم عقب, در ​​همین حین البته چند تا توپ زدند که ما خوابیدیم; خب من دقیقا یادم است واقعا لطف خدا بود که اینها به ما اصابت نمیکرد. همینطور که دراز کشیده بودیم اطراف ما این ترکشهای خمپاره میخورد زمین; ترک ترک ترک من میشنیدم صدایش را. حتی یک جوی آبی نزدیکمان بود, میریخت توی آب; تک تک تک همچین پشت سر هم میریخت توی آب, داغ بود, جسم آهن داغی که خب توی آب بخورد یک صدایی میکند. یک مقداری که عقب رفتیم دیدیم همان نقطهای که ما نشسته بودیم – که درخت بود و اینها – همان نقطه را, دقیقا همان نقطه را زدند که اگر ما آنجا بودیم این گلولهی توپ میخورد وسط جمع مثلا شش, هفت نفری ما و لابد یک چند تا شهید داشتیم. غرض سعادت شهادت نداشتیم یا سعادت زنده ماندن داشتیم.
بیانات در تاریخ 1360/10/16

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/27709/04.jpg

امداد غیبی یعنی یک تیپ مقابل دو لشگر
میدانید که یکی از امدادهای الهی در جنگهای رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله این بوده که نیروهای دشمن را در چشم سپاهیان اسلام, کم جلوه میداده «اذا التقیتم فی اعینکم قلیلا و یقللکم فی اعینهم» در قرآن است, شما را در چشم آنها زیاد نشان میدهیم, آنها را در چشم شما کم نشان میدهیم. میدانید روحیه یکی از اساسیترین عناصر رزم است دیگر, اگر روحیه نباشد, هرچی هم عدد زیاد باشد, فایدهای ندارد و این روحیه ایجاد میکند. من این را در جنگ احساس کردم.

من حالا عیب ندارد این را بگویم: یک وقتی در مقابل دو لشگر و نیم عراقی در غرب اهواز ما فقط یک تیپ داشتیم, آن هم یک تیپی که استعدادش به قدر یک گردان هم نبود! عراقیها از ترس این تیپ جلو نمیآمدند, عراقیها تا بیست کیلومتری اهواز تقریبا آمدند, چرا جلوتر نیامدند? از چی میترسیدند? از یک تیپی که آنجا توی زمین فرو رفته بود و سنگر کنده بود و مستقر شده بود. این تیپ را وقتی ما میرفتیم میدیدیم, واقعا دلمان میسوخت که نیروهای ما چهقدر کماند. یک تیپ ضعیفی بود که اولش استعداد آن در حد یک گردان بود. و حالا اگر بگویم که این تیپ چند تا تانک داشت; واقعا هر شنوندهای تعجب خواهد کرد. یک تیپ بیاستعداد ضعیف از لحاظ تجهیزات و از لحاظ نفرات, عمدتا از لحاظ تجهیزات زرهی, این تیپ, دو تا لشگر را جلوی خودش معطل کرده بود. به فاصلهی دو, سه کیلومتری همین تیپ, دب حردان معروف که مدتها اسمش سرزبانها بود و لابد شنیدید, که بعد هم ما آن را گرفتیم, یعنی نیروهای اسلام گرفتند دب حردان را. آن دب حردان معروف مرکز نیروهای عراقی بود, دو لشگر و نیم نیروی عراقی آنجا گسترش یافته بود و نیروهای ما اینقدر بود.

اینها از ترس همان یک تیپ, جلو نمیآمدند. ببینید در چشم آنها ما زیاد میشویم. در عوض بچههای ما, یک تیمهای کوچک مثلا پنجاه نفری, شصت نفری تشکیل میدادند از نیروهای داوطلب یا سپاه یا مخلوطی از داوطلب, سپاه, گاهی هم ارتشیها, و اینها میرفتند, نفوذ میکردند در داخل دشمن, در دل دریای دشمن, واقعا دریایی از دشمن بود, نفوذ میکردند, ضربه میزدند, چند تا تانک میزدند و برمیگشتند.

این ناشی از این بود که دشمن را کم, کوچک و ضعیف میشمردند و جرأت میکردند بروند طرفشان. این یک امداد غیبی است دیگر, که من این را خودم مشاهده کردم. یعنی این کم دیدن آنها [یعنی عراقیها] و زیاد نمودن ما به آنها یک لطف الهی بود. البته این لطف را من ناشی از توجهات نیروهای ما میدانم. همان وقت من در نماز جمعه بارها یاد کرده بودم از کسانی که در سنگرها, در کنار تانکها, در داخل جبهه با چه توجهی به خدا و با چه خلوصی کار میکنند, اینها البته زمینهی این لطف الهی است.
بیانات در تاریخ 1361/1 / 10

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/27709/01.jpg

به امام بگویید پسرم فدای شما 
شنیده نشد که خانوادهی شهیدی بیتابی æ ناشکری کند. البته گریه کردن ایرادی ندارد; اما ناشکری نکردند. برای خدا دادند و این, آن چیزی است که مردان بزرگ عالم را تحت تأثیر قرار میدهد. زمانی من به مازندران آمدم. در یکی از شهرهای مازندران, بعد از سخنرانی, وقتی میخواستم سوار اتومبیل شوم, دیدم خانمی به اطرافیان اصرار میورزد که با من صحبت کند. گفتم که بگذارند بیاید. خانم جلو آمد و گفت: پسر من در دست بعثیها اسیر بود. همین چند روز قبل به من خبر دادند که او زیر شکنجه کشته شده است. شما که به تهران رفتید, از قول من به امام سلام برسانید و بگویید: پسر من فدای شما; من ناراحت نیستم.
این جمله را در همین مازندران – در بابل یا ساری, یادم نیست – خانمی به من گفت. وقتی در تهران مطلب را به امام گفتم, آن مرد با عظمت و با ابهت و آن کوه صبر و حلم, چنان در هم و منقلب شد که تعجب کردم!
بیانات در حسینیهی «عاشقان کربلا» در ساری 1374 / 22.07

روزهای غمگین خرمشهر æ آبادان
در اهواز آن روزهای اول جنگ æ هفتههای اول جنگ بعد از آنی که خرمشهر بوسیلهی دشمنان اشغال شده بود æ آبادان در محاصره بود, و سرتاسر جزیرهی آبادان زیر آتش دشمن بود, بنده وقتی نگاه میکردم به نقشهی جزیرهی آبادان و شهر خرمشهر مثل اینکه یک دست قوی, یک پنجهی قوی این قلب من را به شدت میفشرد. توی اتاق کار ما – اتاق جنگ در آن محل جنگهای نامنظم – نقشههای گوناگونی بود. چون عملیات نامنظم و چریکی نسبت به آن منطقهی آبادان انجام میشد, نقشهی جزیرهی آبادان به طور کامل وجود داشت آن جا. هر وقت من چشمم به این نقشه میافتاد تمام روحم زیر فشار قرار میگرفت, از تصور اینکه خرمشهر عزیز و این خانهها و این کوچهها و این خیابانها و این نخلستانها زیر پای دشمن غاصب و متجاوز است. تمام فشاری که ما آن روز میآوردیم برای تجهیزات به مناسبت امیدی بود که داشتیم; متأسفانه هر چه میشنیدیم از آنهایی که اختیارات دست آنها بود آیهی یأس بود. عدهای باورشان شده بود که ما خرمشهر را از دست دادیم, و معتقد بودند که باید بنشینیم با دشمنی که وارد خانهی ما شده مذاکره کنیم تا در سایهی این مذاکره بتوانیم وجب وجب و قدم قدم سرزمینهای خانهی خودمان را پس بگیریم. حالا چقدر طول میکشید خدا میداند …
بیانات در دیدار جمعی از مردم خرمشهر 1364/8/5

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/27709/02.jpg

به توصیهی امام عمل کردم و وصیتنامهها را خواندم …

این وصیتنامههایی که امام میفرمودند بخوانید, من به این توصیهی ایشان خیلی عمل کردهام. هرچه از وصیتنامههای همین بچهها به دستم رسیده – یک فتوکپی, یک جزوه – غالبا من اینها را خواندهام; چیزهای عجیبی است. ماها واقعا از این وصیتنامهها درس میگیریم. اینجا معلوم میشود که درس و علم و علم الهی, بیش از آنچه که به ظواهر و قالبهای رسمی وابسته باشد, به حکمت معنوی – که ناشی از نورانیت الهی است – وابسته است. آن جوان خطش هم بزور خوانده میشود, اما هر کلمهاش برای من و امثال من, یک درس راهگشاست و من خودم خیلی استفاده کردهام.در بسیاری از موارد, به پدر و مادرشان مینوشتند که ما از اینجا دل نمیکنیم; اینجا بهشت ​​است و زندگی اینجاست . مثلا در جواب اینکه مادرش نوشته بود پسرم! زودتر بیا, یا به ما خبر بده, میگوید اصلا آنجا زندگی نیست; زندگی اینجاست. این همان معنویت بود. وقتی معنویت هست, دلها مجذوب آن میشود. وقتی دلها مجذوب شد, نیروها به دنبال دلها و ارادهها حرکت میکند. وقتی اینطور شد, بزرگترین قدرتها نمیتوانند یک ملت را شکست بدهند. برادران! این واقعیت در ایران اتفاق افتاد; بزرگترین قدرتهای دنیا نتوانستند ایران را شکست بدهند.

بیانات در دیدار جمعی از فرماندهان سپاه 1370 / 27.06

کد مطلب: 365205

ملائکه الهی بر چه کسانی نازل می‌شوند

پای درس اخلاق آیت‌الله جوادی آملی/۵
علم‌فروش کیست/ ملائکه الهی بر چه کسانی نازل می‌شوند

آیت‌الله جوادی آملی می‌گوید: اگر کسی شاکر بود و کمتر خود را دید خداوند، به او رشد علمی و شخصیتی عطا خواهد کرد؛ اما اگر کسی خود را دید یا فقط برای ارائه به مردم علم آموخت، چنین فردی علم‌فروش است و بعید است به جایی برسد.

خبرگزاری فارس: علم‌فروش کیست/ ملائکه الهی بر چه کسانی نازل می‌شوند

، توجه به انسان و مقام و منزلت او در فرهنگ اسلامی ریشه در آموزه‌های اسلامی دارد. همچنین آیات بسیاری از قرآن کریم و روایات اسلامی درباره جایگاه انسان به طور عام و انسان‌های برتر به طور خاص سخن گفته‌اند.

بشر حتی با وجود قانونِ بدون اخلاق نمی‌تواند زندگی ایده‌آل و سعادتمندی را درک کند و در این مسأله اسلام به عنوان دین کامل و جامع بهترین دستورات اخلاقی را برای زندگی زیبا دارد که فراگیری آن برای هر فرد مؤمنی لازم و ضروری است.

در حدیث معروفى از پیامبر اکرم(ص) می‌خوانیم: إنَّما بُعِثتُ لاُتَمِّمَ مَکارِمَ الخلاقِ؛ من تنها براى تکمیل فضائل اخلاقى مبعوث شده‌‏ام.

در حدیث دیگری از امیرالمؤمنین(ع) آمده است: اگر ما امید و ایمانى به بهشت و ترس و وحشتى از دوزخ، و انتظار ثواب و عقابى نمى‌‏داشتیم، شایسته بود به سراغ فضائل اخلاقى برویم، چرا که آنها راهنماى نجات و پیروزى و موفقیت هستند.

آنچه در ادامه می‌خوانید سخنانی از آیت‌الله جوادی آملی پیرامون اخلاق اسلامی است که در اختیار علاقه‌مندان قرار می‌گیرد:

خدای سبحان با صراحت و صدای رسا اعلام کرده است و به این صدای رسا و اعلان خود نیز بسیار اهمیت می‌دهد: هر کسی شکر کند، من پاداش خوبی به او می‌دهم: «وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزیدَنَّکُمْ»؛ در این آیه کریمه، سخن از «شکر نعمت نعمتت افزون کند» نیست؛ البته شکر نعمت نعمت را افزون می‌کند؛ اما معنای آیه مزبور غیر از این است.

خداوند نمی‌فرماید: «اگر شما شکر کردید ما نعمتتان را افزون می‌کنیم»، بلکه اینجا می‌فرماید ما به شما نِمُو می‌دهیم؛ رشد فکری پیدا می‌کنید؛ بالا می‌آیید و عالِم ربانی می‌شوید؛ ما گوهر ذات شما را بالا می‌بریم: «لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزیدَنَّکُمْ»؛ نه «لازیدن اموالکم»؛ زیرا میان این دو، فرق بسیار است.

اگر کسی چند کلمه یاد گرفت و شاکر بود و کمتر خود را دید، خداوند به او رشد علمی و شخصیتی عطا خواهد کرد به جایی می‌رسد؛ اما اگر کسی خود را دید یا فقط برای ارائه به مردم علم آموخت، چنین فردی علم‌فروش است و بعید است به جایی برسد! چنین کسی اگر مطلبی را در جایی خواند یا شنید، به سرعت آن را برای بازگو کردن به دیگران یادداشت می‌کند نه برای باور و عمل کردن به آن. چنین کسی، عالِمی معمولی خواهد بود. البته لطف خدا بیش از جُرم ماست.

اما اگر کسی بخواهد گوهر ذاتش فربه شود، چیز دیگری می‌طلبد. خداوند با صدای رسا فرمود: «تَأَذَّنَ»؛ این کلمه غیر از «آذن» است؛ غیر از «قال» است؛ به صورت رسمی و با صدای بلند «اعلان» کرده است ـ نه اعلام ـ که هر کسی شاکر بود من او را بالا می‌برم: «لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزیدَنَّکُمْ».

بهره‌مندی از عنایات الهی ثمره استقامت در صراط مستقیم

اگر کسی در راه مستقیم باشد، خداوند چه پاداش‌ها که به او عطا می‌کند؛ فرشتگان را کمک او قرار می‌دهد؛ مال طیب و طاهر، فرزند طیب و طاهر، علم طیب و طاهر و آبرومندی دنیا و آخرت را به او عنایت می‌کند. این آیه که می‌فرماید: «إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ»، به همین موضوع اشاره دارد؛ فرمود: کسانی که موحد بودند، حرف و عمل و ظاهر و باطن ایشان یکی بود و گفتند «خدا»! و ایستادند و ایستادگی کردند، ما نیز ملائکه را بر آنها نازل می‌کنیم.

البته این به آن معنا نیست که جبرئیل بر آنان وحی بیاورد، چون وحی مخصوص معصوم است؛ اما فرشتگانی که زیر نظر این بزرگواران و شاگردان آنها هستند، برای تأیید انسان و کمک به او می‌آیند؛ برای بسیاری نیز می‌آیند. بنابراین اگر کسی مستقیم بود، «تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ» درباره او صادق خواهد بود.

انتهای پیام/

لینک منبع خبرگزاری فارس

– See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13930628000358#sthash.7PTZwFuW.dpuf

بنده صالح حاج حسین خرازی

بنده صالح حاج حسین خرازی
/ یک نوشابه تگری برای فرمانده

الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فرمانده لشکر چه می‌کند؟ من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است!

 

 

به روایت مادر شهید حاج حسین خرازی: «به من گفته بود تا زنده هست جایی نقل نکنم. حسین گفت :وقتی دستم قطع شد، درد نگرفت؛ یک حال خوشی به من دست داد؛ حال پرواز. صدایی از ملکوت به من گفت: حسین آقا می آیی یا می مانی؟ با خودم گفتم می خواهم هنوز بجنگم، خمینی تنهاست، من سرباز اویم، هنوز جنگ تمام نشده. در همین حالات بودم که افتادم زمین. درد به تمام تنم سرایت کرد و در بدنم پیچید.» اینان ثابت قدم بودن، ثبات قدم یعنی این که برای هدفت وقت اضافی بگیری؛ هدف شهدا جز سربلندی اسلام چیزی نبود؛ اینان افسانه نیستند.

 

به روایت همرزم شهید حسین خرازی: مرحله اوّل عملیات که تمام مى‌شود، آزاد باش مى‌دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توى این گرما. از راه نرسیده، مى‌گوید «نمى‌خواین از مهمونتون پذیرایى کنین؟» مى‌گویم «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چى کارشون کنی». چند دقیقه مى‌نشیند. تحویلش نمى‌گیریم، مى‌رود. على که مى‌آید تو، عرق از سر و رویش مى‌بارد. یک کمپوت مى‌دهم دستش. مى‌گویم «یه نفر اومده بود، لاغر مردنى. کمپوت مى‌خواست بهش ندادیم. خیلى پررو بود.» مى‌گوید «همین که الآن از آنجا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟» مى‌گویم «آره. همین.» مى‌گوید «خاک! حاج حسین بود که.»

 

به روایت مقام معظم رهبری: این جرأت، این اعتماد به نفس اسلامى، این‌که ملت مسلمانى براى خود این حق را داشته باشد که در قضایاى ملتهاى مسلمان و قضایاى اسلام فریاد بزند، در زیر سایه‌ى هیبت و عظمت و شکوه سربرافراشته‌ى ایران اسلامى پدید آمد. این گردن برافراشته را جوانان ما به وجود آوردند؛ مى‌فهمیدند چه کار مى‌کنند؛ لذا سختیها براى آنها هموار بود. شهید خرازى به رفقایش گفته بود: «من اهمیت نمى‌دهم درباره‌ى ما چه مى‌گویند؛ من مى‌خواهم دل ولایت را راضى کنم.» او مى‌دانست که آن دل آگاه و بصیر، فقط به ایران، به جماران، به تهران و به مجموعه‌ى یک ملت نمى‌اندیشد؛ به دنیاى اسلام مى‌اندیشد و در وراى دنیاى اسلام، به بشریت.

بیانات در دیدار خانواده‌هاى شهدا و جانبازان استان اصفهان 1380/8/9

 

 

به روایت مادر شهید حسین خرازی: داییش تلفن کرد، گفت: “حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم: نه. خودش تلفن کرد. گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود. گفت: چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم: خراش کوچیک! خندید و گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده!

 

به روایت همرزم شهید حسن خرازی: حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهایش به طور ناشناس در یکی از قایقها نشست. چند بسیجی که او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی؟» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید موتور را حرکت می‌دهد و می‌گوید: الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فرمانده لشکر چه می‌کند؟ من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است!» بسیجی بغل دستی او با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». اما حاج حسین ادامه داد. بسیجی دوباره با عصبانیت گفت: «اخوی گفتم حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم.»

 

به روایت سید شهیدان اهل قلم شهید آوینی: وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری، به « فرمانده » خواهی رسید، به علمدار. اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی. اگر کسی او را نمی شناخت، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است. ما اهل دنیا، از فرمانده لشکر، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم. اما فرمانده های سپاه اسلام، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند. حاج حسین را ببین، او را از آستین خالی دست راستش بشناس. جوانی خوشرو، مهربان و صمیمی، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر.

 

برشی از کتاب سرداران شهید: حسین تصمیم به ازدواج گرفته بود و از مادر من کمک خواست. با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» مادرم دختری که مناسب ایشان باشد را معرفی کرد و مراسم عقدشان در حضور امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرینوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد.

 

برشی از مجموعه یادگاران: ما رو به خط کردند. از اول صف یکى یکى اسم و مشخصات مى پرسیدند، مى آمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید: مال کدوم لشکرى؟ گفتم: لشکر امام حسین(ع). افسر عراقى یک دفعه پرید. موهایم را گرفت به طرف خودش کشید. داد زد: «حسین؟ حسین خرازى؟» چشم هاش انگار دو تا گلوله ى آتش، سرم را انداختم پایین، گفتم: «نه.»

 

برشی از مجموعه یادگاران: جاى کابل‌ها روى پشتم مى‌سوخت. داشتم فکر مى‌کردم «عیب نداره بالأخره بر مى‌گردى. مى‌رى اصفهان. مى‌رى حاج حسین رو مى‌بینى. سرت رو مى‌گیره لاى دستش، توى چشم‌هات نگاه مى‌کنه مى‌خنده، همه این غصه‌ها یادت مى‌ره…» در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین؛ زود بلند شد. حتى برنگشت عراقى‌ها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه. ‌گفتم «مگه دفعه اولته که کتک مى‌خورى؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.» گفتم: «خب؟» گفت: «حاج حسین شهید شده».

 

برشی از مجموعه یادگاران: دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین.»

خرازی

برشی از مجموعه یادگاران: گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت: «دستت چی شده ؟ » دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم:«هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته.» خندید و گفت: « چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.»

 

به روایت خانواده شهید خرازی: دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت: «بابا! من حوصله م سر رفته.» گفتم: «چی کار کنم بابا؟» گفت: «منو ببر سپاه، بچه ها رو ببینم.» بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: « من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید. یکی برام بیاره.»

 

برشی از کتاب یادگاران: محسن، محسن، حسین. گوشی را بر می داشتم. « جانم حاجی! بفرما.» وقتی بچه ام به دنیا آمد، منطقه بودم؛ عملیات. اسمش را مسلم گذاشتم. – مسلم، مسلم، حسین. ته دلم یک جوری می شد. گوشی را برمی داشتم « جانم حاجی!… بفرما.» می خندید. چیه؟ باز اسم پسرت رو شنیدی بغض کردی؟»

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید حسین خرازی در یکی از جمعه‌های ماه محرم سال 1336 در اصفهان متولد شد. وی سال 1355 پس از اخذ دیپلم در رشته طبیعی برای گذراندن دوره سربازی به مشهد اعزام شد و هم‌زمان یادگیری علوم قرآنی را نیز دنبال می‌کرد. شهید خرازی که با آغاز مبارزات انقلابی به صف مجاهدین پیوست با پیروزی انقلاب وارد کمیته شد. وی در همان سالها برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان لباس سپاه را بر تن کرد و سپس عازم جبهه جنوب شد. حسین در سال 1360 پس از آزادسازی بستان، لشکر امام حسین (ع) را بنا نهاد. شهید خرازی در عملیات خیبر دست راستش را از دست داد و سرانجام در عملیات کربلای 5 روز جمعه 8/12 /1365 به شهادت رسید.

– See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13930624000679#sthash.V4T9ekWh.tZGTLfs6.dpuf