Tag: نادری باز هم عباس را صدا می زند

یکی از شهدای نیروی هوایی : سرلشکر خلبان شهید “عباس بابایی “

خیابان سعدی هرگز او را فراموش نمی کند
téléchargement (2)
در چهاردهم آذرماه سال 1329 در یکی از محروم ترین نقاط شهرستان قزوین در خیابان سعدی و در یک خانواده مذهبی که آتش عشق به امام حسین (ع) و اهل بیت از آن زبانه می کشید، کودکی به دنیا آمد که بعدها باعث افتخار هر ایرانی بود. نام او را به یاد علمدار کربلا، عباس نهادند.
عاشق امام حسین (ع)
مرحوم “حاج اسماعیل بابایی” پدر بزگوار عباس را همگان به عنوان تعزیه گردان می شناختند که سال های زیادی از عمر خود را صرف خدمت به امام حسین و این همایش بزرگ مذهبی کرده بود. صحن حیاط خانه اش منزلگاه دوستداران حسین (ع) بود. دوران طفولیت عباس در این فضا آغاز شده بود. او از همان زمان کودکی از پدر آن چه را که باید بیاموزد و سرلوحه قرار دهد، آموخت. از همان کودکی نقش هایی را در تعزیه به عهده گرفت تا از همان موقع معلوم باشد که عباس چقدر عاشق اهل بیت است.
سال ها یکی پس از دیگری گذشت. اینک عباس، دوران تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان دهخدا سپری می کند و دوران متوسطه خود را نیز در دبیرستان نظام با موفقیت به پایان می رساند.
پس از اخذ دیپلم، با شرکت در کنکور سراسری در رشته پزشکی پذیرفته می شود ولی به دلیل این که به خلبانی علاقه وافری داشت، از آن انصراف داده و در سال 1348 وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی می شود. همانند دیگر خلبانان نیروی هوایی پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز، جهت تکمیل فن خلبانی و گذراندن دوره پیشرفته، به کشور ایالات متحده آمریکا اعزام می شود.
آمریکا هم عباس را عوض نکرد
کشور آمریکا با تمام زرق و برقش، نتوانست عباس را به خود جلب کند و عباس همان عباسی بود که در هنگام گذراندان دوره مقدماتی، به دلیل این که آسایگاهش در طبقه دوم روبه روی آسایگاه دختران بود، تقاضای انتقال به طبقه اول کرده بود.
او همچنان بر عقاید دینی و مذهبی خود پای بند بود. برای این که چشمش به عکس های خواننده زن آمریکایی که هم اتاقی اش (در آن زمان تمام دانشجویان خلبانی باید برای مدت حداقل دو ماه با یک دانشجوی آمریکایی هم اتاق می شدند تا در پیشرفت زبان به آنها کمک شود) به دیوار زده بود نیفتد، با توافق همدیگر اتاق را به وسیله یک پارچه، به دو قسمت تقسیم کرده بود.
در آمریکا از خوردن نوشابه “پپسی” خودداری می کرد و به دوستان می گفت که صاحب کارخانه این نوشابه یک اسرائیلی است و مراجع تقلید، ما را از خوردن آن منع کرده اند.
عباس مهارت بالایی در بازی والیبال داشت. روزی درحالی که نظاره گر بازی سربازان آمریکایی بود، مشکلی را مشاهده کرد و به یکی از سربازان توصیه کرد “اگر به این شکل بازی کنی بهتر است” ولی آن سرباز به او توهین کرد که شما …
عباس نه تنها ناراحت نشد، بلکه رو به او کرد و گفتک
– حاضرم با شما مسابقه بدهم. تیم شما کامل در یک طرف و من به تنهایی در طرف دیگر.
مسابقه آغاز شد و تمامی دانشجویان ایرانی که از این کار عباس به وجد آمده بودند، شروع به تشویق عباس نمودند و در میان تعجب حاضران، عباس یکی پس از دیگری امتیازات لازم را به دست می آورد. در بین سربازان آمریکایی که از شدت عصبانیت قادر به بازی نبودند، اختلاف افتاده بود و در نهایت عباس به تنهایی تیم آنها را برد.
در این هنگام فرمانده پایگاه که یک سرهنگ آمریکایی بود و از دور نظاره گر این بازی بود، جلو آمد و دست بر روی شانه عباس می گذارد و می گوید:
– از امروز به بعد تو کاپیتان تیم دانشگاه هستی.
و چندی بعد این تیم با هدایت عباس، قهرمان دانشگاه های هوایی می شود.
در نهایت دوره خلبانی عباس در آمریکا تمام شد ولی به دلیلی، به عباس گواهینامه خلبانی داده نمی شد. هم اتاقی آمریکایی عباس در گزارشی به فرماندهی، او را این گونه توصیف کرده بود:
– فردی منزوی است و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از نوع رفتارش بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی و شدیدا به فرهنگ و سنن ایرانی پای بند است. به هرحال او شخصی غیر نرمال است. در گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند. (که منظور همان نماز خواندن عباس بود.)
همین گزارش ها باعث شده بود تا تکلیف عباس مشخص نباشد. خود عباس درباره آخرین روزهای زندگی در آمریکا این چنین می گوید:
– به دلیل گزارش هایی که در پرونده ام ثبت شده بود به من گواهینامه خلبانی نمی دادند روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم. وارد اتاقش شدم و احترام گذاشتم. او نیز از من خواست که بنشینم. پرونده من جلویش بود. این ‍ژنرال آخرین نفری بود که باید پرونده مرا امضاء می کرد و به عبارت بهتر قبول یا رد شدنم در گرو امضاء او بود.
ژنرال از من پرسش هایی می کرد و من نیز پاسخ می دادم. به نظر می رسید که نسبت به من نظر خوشی ندارد. این ارتباط برای من از اهمیت خاصی برخوردار بود. زیرا با زندگی و آبرویم رابطه داشت و احساس می کردم رنج دو ساله دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای آینده داشتم، همه در یک لحظه درحال نابودی است و باید با دست خالی، بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.
در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ‍ژنرال خواست برای کار مهمی به خارج از اتاق بیاید. با رفتن ‍ژنرال، مدتی من تنها ماندم. به ساعت نگاه کردم وقت نمازظهر بود. با خود گفتم کاش این جا نبودم و می توانستم نماز اول وقت بخوانم. انتظارم برای بازگشت ‍ژنرال طولانی شد. با خود گفتم هیچ چیز واجب تر از نماز نیست. همین جا نماز می خوانم انشاالله که تا پایان نماز ‍ژنرال بر نمی گردد. روزنامه ای را که در آن جا بود به زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم که ناگهان ‍ژنرال وارد اطاق شد. با خود گفتم نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ سرانجام نماز را ادامه دادم و گفتم هر چه خدا بخواهد همان می شود. نمازم تمام شد. درحالی که بر روی صندلی می نشستم از ‍‍‍‍‍‍ژنرال عذرخواهی کردم و نشستم. ژنرال بعد از مدتی سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت:
– چکار می کردی؟
گفتم: “عبادت می کردم.”
گفت: “بیشتر توضیح بده.”
گفتم: “در دین ما دستور بر این است که در ساعت هایی معین از شبانه روز، باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت، زمان آن فرا رسیده بود و من هم چون شما در اتاق نبودید، از فرصت استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.”
ژنرال سری تکان داد و گفت:
– پس همه این مطالبی هم که در پرونده توست راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟
گفتم: “بله همین طور است.”
‍ژنرال لبخندی زد و از نگاهش متوجه شدم از صداقت من خوشش آمده است. با چهره ای بشاش پرونده ام را امضاء کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:
– به شما تبریک می گویم … شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت می کنم.
من هم متقابلا از او تشکر کردم و احترام گذاشته از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم دو رکعت نماز شکر خواندم.
پس از بازگشت از آمریکا، در سال 1351 بابایی به عنوان خلبان اف 5 در پایگاه چهارم شکاری دزفول مشغول به خدمت می شود. سه سال بعد در شهریور ماه سال 1354 بابایی با دختر دایی اش خانم “صدیقه حکمت” ازدواج می کند.انتخاب برای آموزش هواپیمای “اف 14”
هواپیمای پیشرفته اف 14 مدتی بود که وارد ایران شده و تصمیم بر این شده بود که خلبانان این هواپیما از بین بهترین های اف 4 و اف 5 انتخاب شوند.
بابایی هم که جزو بهترین خلبانان اف 5 بود، در تاریخ 10 آبان سال 1355 برای پرواز با این جنگنده انتخاب شد و همان زمان به پایگاه هشتم شکاری اصفهان منتقل گردید. در این مدت بابایی چنان مهارتی در هدایت اف 14 پیدا می کند که به عنوان یکی از بهترین خلبان های اف 14 انتخاب می شود.
در همین روزها به دلیل نوع کاری که هواپیمای اف 14 انجام می داد، نیروی هوایی تصمیم می گیرد تغییراتی روی این هواپیما ایجاد کند که قابلیت سوخت گیری در شب را نیز داشته باشد. شرکت “گرومن” (سازنده هواپیمای اف 14) برای این کار و نصب پروژکتورهای مخصوص، درخواست مبلغ گزافی می کند که با مخالفت نیروی هوایی ایران، این طرح لغو می شود که بعدها بابایی با شهامتی که از خود به خرج می دهد، عمل سوختگیری در شب را با این هواپیما انجام می دهد و خود را به عنوان بنیانگذار سوخت گیری هوایی در شب با هواپیمای اف 14 به همگان معرفی می کند.

عباس رژه شاه را به هم ریخت
انقلاب نزدیک بود. در تاریخ 24 اسفند سال 1356 تصمیم گرفته می شود که گروهی از خلبانان اف 14 در مقابل شاه با هواپیما رژه بروند که بابایی برای این رژه انتخاب می شود. آن روز قرار می شود تعدادی اف 14 با آرایش خاصی به پرواز درآیند و در مقابل شاه رژه بروند. همه هواپیماها از پایگاه اصفهان به پرواز در می آیند.
در بین راه ناگهان بابایی به فرمانده گروه پروازی اعلام می کند که هیدرولیک هواپیما را از دست داده و باید برگردد. با تایید فرمانده گروه، بابایی به پایگاه مراجعت می کند و فرمانده که می دانست هواپیما دارای حالت دوبله هیدرولیک است، به فکر فرو می رود. با این حرکت بابایی، آرایش اف 14 ها بهم می ریزد و رژه آنها نیز بهم خورده و خراب می شود. پس از مراجعت هواپیماها، فرمانده پایگاه از مسئول گردان پاسخ می خواهد و می پرسد که آیا او هم تایید می کند که هواپیما مشکل داشته؟ فرمانده گردان با این که همه چیز را دریافته بود و همچنین متوجه شده بود که این حرکت بابایی از روی عمد بوده، ولی با تایید صحبت های بابایی، فرمانده پایگاه را قانع می کند.
آری شهید بابایی می خواست رژه در حضور شاه را برهم بریزد.

انقلاب اسلامی و در پس آن دفاع مقدس
در شکل گیری انقلاب و روشن کردن افکار پرسنل نیروی هوایی، شهید بابایی نقش بسزایی را ایفا می کرد. با پیروزی انقلاب، این شهید بزرگوار همراه با شهید اردستانی اقدام به تشکیل هسته تشکل خلبان های حزب اللهی در پایگاه های تبریز و اصفهان می کنند.
31 شهریور سال 1359 کشور بعثی عراق هجوم همه جانبه خود را به خاک ایران آغاز می کند. بابایی همچون دیگر تیزپروازان نیروی هوایی، حضوری گسترده و چشمگیر در جبهه های جنگ و شرکت در عملیات برون مرزی دارد.
یک سال پس از آغاز جنگ، بابایی به دلیل کارآمدی، فعالیت های شبانه روزی و رشادت هایی که از خود نشان داد، در تاریخ هفتم مرداد سال 1360 با ارتقاء به درجه سرهنگ دومی، به عنوان فرمانده پایگاه هوایی اصفهان منصوب می شود.

ابتکاری برای کاهش اشتباه پدافند
در این روزها تعدادی از هواپیماهای ما که از پروازهای برون مرزی برمی گشتند، به دلیل پرواز در ارتفاع پایین و سرعت بالایی که داشتند، به اشتباه مورد هدف پدافند خودی قرار می گرفتند که بابایی طرحی را ارائه کرد که بر اساس آن یک خلبان به ایستگاه های پدافند مرزی اعزام می شد و تمام اطلاعات ورودی و خروجی جنگنده ها در اختیارش قرار می گرفت. بدین ترتیب با هماهنگی ای که شده بود، بعد از چندی شاهد کاهش 90درصدی این اشتباه ها بودیم.

فرماندهی همانند بسیجیان
شهید بابایی با 3000 ساعت پرواز با هواپیماهای جنگنده مختلف، کارنامه درخشانی از خود و میهنش بجای گذاشته است. آن چه برای همگان عجیب بود، نوع وضعیت ظاهری ایشان بود. فردی با لباس ساده و اکثرا بسیجی با سری تراشیده، بی آلایش که در اکثر اوقات او را با یک بسیجی ساده اشتباه می گرفتند. روزی درحالی که فرمانده پایگاه بود، با سینی چای از بسیجیان پذیرایی می کرد و کسی هم او را نمی شناخت. چهره ای که برای عراقی ها به عنوان یک افسر شجاع و نترس شناخته شده بود و آنها از نام او نیز می ترسیدند، سینی چای را جلوی بسیجیان می گرفت که ناگهان یکی از بسیجی ها که گویا خسته هم بود به حالت پرخاش به ایشان می گوید:
– این چه چایی هست که آوردی … این که سرده ما داریم می رویم برای شما بجنگیم.
در این هنگام بابایی با لبخندی که بر لب داشت می گوید:
– چشم برادر … همین الان براتون عوضش می کنم.
بعد از خروج بابایی، فرمانده بسیجی ها با عصبانیت رو به بسیجی جوان می کند و می گوید:
– هیچ می دانی اون کسی که سرش داد زدی چه کسی بود؟ او سرهنگ بابایی فرمانده پایگاه است تو باید برای این کار جریمه بشی.
در این هنگام بابایی وارد می شود و درحالی که سر خود را پایین انداخته بود، سینی را جلوی بسیجی می گیرد و می گوید بفرمائید برادر.
بسیجی که از کرده خود بسیار پشیمان بود، شروع به معذرت خواهی می کند که بابایی می گوید احتیاجی نیست ما همه برای خدمت آمدیم.
بابایی همیشه برای کارها و عملیات سخت و خطرناک داوطلب بود و شخصا برای آگاهی از مشکلات موجود، به صورت ناشناس به پایگاه ها و مناطق جنگی سفر می کرد.

بنیان گذار سوختگیری هوایی درشب برای هواپیمای اف 14
و تشکیل گردان کربلا
در این زمان با توجه به این که هواپیماهای اف 14 در بعضی از مواقع تا 12 ساعت پرواز ممتد در شب داشتند، نیاز به سوخت گیری هوایی در شب امری اجتناب ناپذیر بود که وی به عنوان اولین کسی که این کار را کرده بود، به خلبانان دیگر آموزش های لازم را می داد.
بابایی در نهم آذر سال 1362 ضمن ارتقاء درجه به سرهنگ تمامی، به عنوان معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی منصوب و به تهران منتقل شد ولی مگر او می توانست پشت میز بنشیند؟!
در این زمان بابایی به همراه شهید اردستانی در قرارگاهی به نام “رعد” اقدام به تشکیل گردانی با عنوان “گردان کربلا” نمودند و با جمع کردن تعدادی از خلبانان در این گردان، عملیات خطرناک را داوطلبانه انجام می دادند.

نگذارید بابایی پرواز کند
تعدادی از دوستان ایشان خدمت حضرت آیت الله طاهری رفتند و از او درخواست کردند که به دلیل خطرات فراوان، بابایی را از پروازهای جنگی منع کند.
وقتی که حاج آقای طاهری به او می گوید:
– به دلیل این که پست شما مهم است و بهتر است که به دلیل خطرات احتمالی به پروازهای عملیاتی نروی.
می گوید:
– حاج آقا منم مثل خلبان های دیگه. اونا هم براشون خطر هست.
و با توضیحاتی که بابایی می دهد حضرت آیت الله طاهری قانع می شود.
از این به بعد باز هم بابایی درحالی که فرمانده بود، در عملیات شرکت می کرد و می گفت:
– فرمانده باید جلوتر از همه باشد.
تا زمان شهادت پروازهای عملیاتی او ادامه داشت. به طوری که از سال 1364 تا زمان شهادت 60 ماموریت خطرناک برون مرزی را با موفقیت انجام داد تا به همگان اثبات کنند که یاران روح الله از مرگ هراسی ندارند و آماده مقابله با دشمنان ایران و اسلام و انقلاب هستند.

ابتکاری دیگر
در همین سال ها نیروی هوایی با کمبود خلبان در هواپیمای اف 14 مواجه بود که بابایی طرحی را ارائه کرد که بر مبنای آن تعدادی از خلبانان ماهر هواپیمای اف 5 برای آموزش پرواز با اف 14 انتخاب شوند و بروی این هواپیما انتقال پیدا کنند. او خود مشغول انتخاب خلبانان شد و تعدادی از خلبانان ماهر اف 5 برای این کار انتخاب شدند. در آن زمان این طرح بسیار برای نیروی هوایی و ادامه پروازهای اف 14 حیاتی بود که با تدبیر بابایی این طرح با موفقیت کامل انجام شد.
لازم به ذکر است که امیر سرتیپ “احمد میقانی” فرمانده فعلی نیروی هوایی، نیز از جمله خلبانان اف 5 بود که از سوی شهید بابایی برای پرواز با اف 14 انتخاب شد.

ستاری از من لایق تر است
در سال 1365 مقدمات فرماندهی عباس در نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران فراهم شده و حکم او توسط ریاست محترم جمهوری امضاء شده بود و فقط امضای حضرت امام (ره) مانده بود. بابایی درحالی که در مرخصی بود، به سرعت خود را به تهران رساند و مانع این کار شد و برای این پست، امیر سرلشکر “منصور ستاری” را که در آن زمان سرهنگ تمام بود، پیشنهاد داد و گفت که او از من لایق تر است.
در تاریخ هشتم اردیبهشت سال 1366 بابایی به درجه سرتیپی ارتقاء یافت ولی همچنان پروازهای عملیاتی را انجام می داد.
نزدیک به عید قربان بود. عباس که همیشه تقاضاهای دوستان و اطرافیان خود را مبنی بر سفر به حج بی جواب می گذاشت، این بار که اصرار دوستان را می بیند می گوید:
– شما بروید … من خودم را تا عید قربان می رسانم.

عقاب تیزپرواز هوس پروازی دگر کرد
صبح روز پانزدهم مرداد سال 1366 مصادف با عید سعید قربان، تیمسار بابایی به همراه سرهنگ خلبان “بختیاری” با یک فروند هواپیمای اف 5 دو نفره، در پایگاه هوایی تبریز به زمین نشست. به محض این که هواپیما به زمین می نشیند، سرهنگ خلبان “علی محمد نادری” و تعدادی دیگر از خلبانان به استقبال می آیند. بعد از این که وارد ساختمان فرماندهی می شوند، سرهنگ بختیاری می گوید:
– تیمسار اگر اجازه بدهید من کمی خسته هستم یه کم استراحت کنم موقع پرواز بیدارم کنید.
و بابایی به او می گوید: “برو برو تو استراحت کن.”
سرهنگ بختیاری به گوشه ای از سالن می رود و دراز می کشد که بعد از چند دقیقه به خواب فرو می رود.
بابایی به همراه سرهنگ نادری، وارد گردان عملیات می شود. بابایی ماموریت پروازی را در دفتر مخصوص می نویسد و زیر آن را امضاء می کند. سرهنگ نادری به او می گوید:
– تیمسار شما خسته هستید بهتر است استراحت کنید.
که بابایی به سرهنگ نادری می گوید:
– نه آقای نادری خسته نیستم …
و سپس به سرهنگ نادری می گوید:
– محمد آقا … بگو هواپیما را مسلح کنند.
سرهنگ نادری می گوید:
– عباس جان … امروز عید قربان است چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟
بابایی می گوید:
– امروز روز بزرگی است … روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت … نادری می دانی من امروز باید در قزوین باشم، آخه تعزیه داریم. به پدرم گفته بودم نقش کوچکی هم برای من در نظر بگیرد، اما حالا این جا هستم. اگر موافقی طرح پرواز را مرور کنیم.
با تایید سرهنگ نادری، بابایی شروع به تشریح عملیات می کند. نقطه نشانه ها، مواضع پدافندی، تاسیسات و نیروی های زرهی دشمن را روی نقشه مشخص می کند و پس از تبادل نظر با سرهنگ نادری، درحالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشت، محوطه گردان عملیات را ترک کرده و پیاده به سوی جنگنده به راه می افتد.
در همین زمان سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب بیدار می شود، به ساعتش نگاه می کند، با عجله کلاه و تجهیزات خود را برداشته و به سمت محوطه پرواز شروع به دویدن می کند. پرسنل گردان نگهداری مشغول مسلح کردن یک فروند اف 5 دو کابینه بودند. بابایی دستی بلند می کند و سلام و خسته نباشید می گوید. عوامل فنی با دیدن بابایی دست از کار کشیده و مشغول احوال پرسی با او می شوند. سرپرست گروه می گوید:
– همان طور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح کردیم.
بابایی با یک بازرسی از هواپیما، دستور می دهد موشک های نوک بال و تیرهای مسلسل هواپیما را نیز پر کنند تا مهمات تکمیل باشد.
سرهنگ نادری می گوید:
– ببخشید … ما برای شناسایی می رویم یا شکار؟
که بابایی نقشه ای را از جیبش بیرون می آورد و می گوید:
– ببین آقای نادری … وقتی به هدف رسیدیم بمب ها را روی تاسیسات فرو ریخته، آن را منهدم می کنیم و در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروهای زرهی دشمن را در نقطه ای دیگر با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم.
سرهنگ نادری می گوید: “امیدوارم خدا خودش کمک کند.”
بابایی به گوشه ای می رود، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورده و مشغول دعا خواندن می شود که سرهنگ بختیاری نفس زنان به او می رسد و می گوید:
– من خواب بودم چرا بیدارم نکردید؟
بابایی می گوید: “توخسته ای استراحت کن.”
سرهنگ نادری می گوید:
– تو خودت دو شبه که نخوابیدی … اگر اجازه بدی من با نادری می روم.
که تیمسار می گوید: “نه خسته نیستم انشاالله پرواز بعدی را شما انجام بدهید.”
سرهنگ بختیاری اصرار می کند که بابایی می گوید:
– شاید دیگر فرصتی برای پرواز نداشته باشم.
سپس دست در گردن سرهنگ بختیاری می اندازد و می گوید:
– ان شاالله برگشتم جشن می گیریم.
بختیاری به بابایی می گوید:
– به من عیدی نمی دهی؟
که بابایی می گوید: “عیدی طلبت تا بعدازظهر.”
در این هنگام هواپیما با بیشترین مهمات ممکن، آماده پرواز است. بابایی رو به آسمان می کند و آرام می گوید: “الله اکبر” و سپس روبه سرهنگ نادری می کند و می گوید:
– محمد آقا برویم؟
هر دو از پلکان هواپیما بالا می روند. تیمسار بابایی وقتی درون کابین قرار می گیرد، برای بختیاری و عوامل نگهداری که در کنار هواپیما هستند، دست تکان می دهند.
تیمسار در کابین عقب جنگنده قرار می گیرد و پس از چک کردن هواپیما، به نادری می گوید:
– برویم … امروز روز جنگ است.
هواپیما با رمز “تندر” به ابتدای باند می رسد و لحظه ای بعد با غرشی در دل آسمان جای می گیرد.
پس از یادآوری نقاط توسط بابایی به سرهنگ نادری، نادری نقل می کند که صدای او را به آرامی از رادیو هواپیما شنیدم که می گفت:
– پرواز کن پرواز کن امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.
بعد از مدتی نادری به تیمسار می گوید:
– کلید مهمات روشن و آماده شلیک هستم، موقعیت کجاست؟ تیمسار می گوید: “تا هدف سه دقیقه مانده” و ادامه می دهد “چهار درجه به شمال.”
هواپیما پس از مانوری در آسمان، به نقطه مورد نظر می رسد. ارتفاع گرفته و با شیرجه به سمت تاسیسات دشمن، آن جا را مورد هدف قرار می دهد. با اصابت بمب ها، کوهی از آتش به آسمان زبانه می کشد و صدای تیمسار در گوش نادری می پیچد:
– الله اکبر … الله اکبر … می رویم به طرف نیروهای زرهی دشمن.
پس از چند لحظه، باران گلوله و موشک بود که بر سر دشمن فرو ریخته می شد. بعد از پایان تیرباران نیروهای زرهی، تیمسار می گوید: “آقا محمد … برگردیم.”
هواپیما با گردشی 180 درجه از منطقه دور می شود. در پایین آتش زبانه می کشد و بعثیان به هر سوی درحال فرار بودند.
هواپیما درحال عبور از کوه های بلند و جنگل های سرسبز بود که صدای عباس در رادیو می پیچد:
– آقای نادری … پایین را نگاه کن درست مثل بهشت است.
سپس آهی می کشد و ادامه می دهد:
– خدا لعنتشون کنه که این بهشت را به جهنم تبدیل کرده اند.
پس از لحظاتی صدای عباس در کابین می پیچد:
– مسلم سلامت می کند یا حسین …
ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون می کند. عباس در یک آن خود را درحال طواف می یابد:
– اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک…
و آخرین حرف ناتمام ماند.
همسر و دوستان بابایی در این هنگام در مکه شهید  بابایی را می بینند.
سرهنگ نادری بعد از چند لحظه که بیهوش بود، به خود آمد. درد شدیدی در ناحیه پشت و بازویش احساس می کرد و کابین نیز پر از دود شده بود.
هواپیما با سرعت درحال سقوط بود. بعد از چند لحظه نادری موفق به کنترل هواپیما می شود که در این هنگام مقدار زیادی از سرعت آن کم شده بود. تمام علائم به هم ریخته شده بود. سرهنگ نادری در رادیوی هواپیما فریاد می زند:
– عباس … حالت خوبه؟
ولی صدایی نمی شنود. هرچه صدا می کند جوابی نمی گیرد. سرهنگ نادری که گیج شده بود، یک بار دیگر عباس را صدا می زند:
– عباس جان حالت خوبه؟ تو را به خدا جواب بده.
سرهنگ نادری که ناامید شده بود، سعی می کند تا رادار را بگیرد:
– از تندر به رادار …
ولی کسی جواب نمی دهد. در آخرین لحظه افسر کنترل رادار صدایش می زند:
– از رادار به تندر … صدای شما نامفهوم است.
سرهنگ نادری می گوید:
– ما مورد هدف قرار گرفتیم. وضعیت خوبی نداریم. سعی دارم هدایت هواپیما را در دست بگیرم.
افسر رادار می گوید:
– خون سرد باشید … موقعیت را به دقت بررسی کنید. به گوشم.
هواپیما درحالی که تعادل کاملی نداشت، هر چند لحظه یک بار از حالت تعادل خارج می شد که سرهنگ نادری آن را دوباره به حالت نرمال بر می گردانید. نادری باز هم عباس را صدا می زند ولی صدایی نمی شنود. آیینه کابین را تنظیم می کند تا کابین عقب را ببیند. ولی متوجه می شود شیشه بین دو کابین شکسته و چیزی دیده نمی شود. مانوری به هواپیما می دهد و دوباره به عقب نگاه می کند.
حافظ کابین متلاشی شده بود و در اثر باد شدید، قسمتی از چتر نجات عباس هم در هوا به اهتزاز درآمده بود. نادری باز هم دقت می کند، قطرات خون به شیشه بین دو کابین پاشیده شده و با خود می گوید حتما شیئی منفجره او را متلاشی و به بیرون پرتاب کرده است.
نادری بار دیگر با رادار تماس می گیرد:
– هواپیما به شدت آسیب دیده اکثر کنترل کننده ها از کار افتاده. از وضعیت کابین عقب هم خبر ندارم. خودم هم زخمی هستم.
افسر رادار جواب می دهد:
– خودتان را در مسیر 38 در جه شمال شرق قرار دهید و ارتفاع را کم کنید.
در پایگاه هوایی تبریز غوغایی برپاست. آژیر وضع اضطراری در محوطه پایگاه پیچیده. آمبولانس و خودروهای آتش نشانی و نیروهای امداد همه به طرف باند پرواز در حرکتند.
افسر رادار با دستپاچگی، مرکز پیام نیروی هوایی را گرفته، وضعیت را گزارش می کند و درخواست می کند که این پیام سریعا به فرماندهی مخابره شود. سپس با هواپیما تماس می گیرد:
– لطفا اعلام وضعیت کنید.
سرهنگ نادری که احساس درد شدیدی می کرد، قصد داشت به هر قیمتی هواپیما را بر روی باند به زمین بنشاند. با شنیدن صدای رادار می گوید:
– دارم تلاش می کنم ولی وضع هر لحظه بدتر می شود.
افسر رادار به نادری اعلام می کند که در 18 کیلومتری باند هستید.
نادری در این لحظات درد شدیدی در ناحیه پشت و بازو احساس می کند. شروع به کم کردن ارتفاع برای نشستن برروی باند می شود که ناگهان صدایش در رادیو می پیچید:
– دور موتور کم نمی شه …
افسر رادار به او می گوید:
– محمد جان چاره ای نیست روی باند بیا.
نادری ملتمسانه از خداوند کمک می خواهد. هواپیما باهمان سرعت، رو باند می نشیند. نادری ترمز ها را فشار می دهد که عمل نمی کنند. افسر رادار فریاد می زند چتر رو بزن و سپس فریاد می زند:
– چتر باز شد. خدایا خودت کمک کن.
هواپیما با سرعت به انتهای باند نزدیک می شود. نادری شیر بنزین موتورها را سریعا قطع می کند. در این لحظه هواپیما در برابر چهره بهت زده نادری، با گیر کردن به تور باریر (توری که در انتهای باند نصب می شود و در مواقع اضطراری برای متوقف کردن هواپیما استفاده می شود) متوقف می شود. براثر گرمای حاصل از ترمز ها، چرخ های هواپیما آتش می گیرند که نیروی های آتش نشانی بلافاصله آن را خاموش می کنند.
سرهنگ نادری با تلاش زیاد از کابین پیاده می شود و درحالی که از هواپیما فاصله می گرفت، نگاهی به کابین شکسته عباس انداخت.
فرمانده پایگاه تیمسار “رستگارفر” به نادری نزدیک می شود. نادری خودش را در آغوش تیمسار می اندازد و شروع به گریه کردن می کند.

بابایی قربانی حضرت ابراهیم شده
سرگرد “بالازاده” اولین کسی بود که خود را به کابین عقب هواپیما رسانید و لحظاتی بعد در مقابل چشمان ماتم زده همه، با دست بر سر و صورت خود می کوبد و می گوید
– عباس در کابین است او قربانی حضرت ابراهیم در عید فطر شده .
در این لحظه صدای مؤذن در فضای باند می پیچد و در لحظات اذان ظهر روز عید قربان، پیکر پاک و مطهر شهید بابایی روی دست های دوستانش تشییع می شود.
سرهنگ بختیاری درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، به سوی فرمانده پایگاه می رود و می گوید:
– دلم می خواهد برای تشییع پیکر عباس، من فرمان پیش فنگ بدهم
سراسر رمپ پایگاه خلبانان و پرسنل ایستاده بودند. سرهنگ بختیاری با گام هایی لرزان به وسط رمپ می رود و با صدایی رسا می گوید:
– گوش به فرمان من … گارد مسلح به احترام شهید پیش فنگ.
همسر شهید بابایی بعد از عزیمت از مکه، کفن خونین عباس را کنار می زند و می گوید:
– تو مرا به زیارت کعبه روانه کردی اما، اما خودت به دیدار صاحب کعبه رفتی.او برای ما کارگری می کرد
در مراسم چهلم شهید بایایی، در میان سوگوارن مردی میان سال با کلاه نمدی به شدت گریه می کرد. یکی از دوستان شهید بابایی به او نزدیک می شود و می گوید.
– پدر جان این شهید با شما نسبتی داشته؟
و مرد جواب می دهد:
– او همه زندگی ما بود. ما هرچه داریم از اوست.
مرد ادامه می دهد:
– من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل ازاین که شهید بابایی به آن جا بیاید، در تنگنا بودند. ما نمی دانستیم او کیست. لباس بسیجی بر تن داشت برای ما حمام ساخت، مدرسه ساخت، غسالخانه ساخت و هرکس که گرفتاری داشت پیش او می رفت. او یاور بیچاره ها بود. هر وقت پیدایش می شد، همه با شادی می گفتند اوس عباس آمد. چند وقتی پیدایش نشد. گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم او دوست من بود ولی کسی حرف مرا باور نمی کرد. به بچه های نیروی هوایی هم گفتم جواب دادند: پدر جان می دانی او کیست او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی است. گفتم: ولی او برای ما کارگری می کرد. دلم از این که او ناشناس آمد و ناشناس هم رفت آتش گرفته است.

وصیت نامه شهید بابایی
خدایا! خدایا! تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار.
به خدا قسم من از شهدا و خانواده های شهدا خجالت می کشم تا وصیتنامه بنویسم.
حال سخنانم را برای خدا در چند جمله ان شاالله خلاصه می کنم.
خدایا! مرگ مرا و فرزندانم و همسرم را شهادت قرار بده.
خدایا! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.
خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هر چه هست از آن توست.
پدر و مادر عزیزم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.
عباس بابایی
22/4/1361
بیست و یکم ماه مبارک رمضان

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم مهر 1390ساعت 16:35 توسط محمد روحانیفر| آرشيو نظرات