بشاگرد نمایی از بهشت

بسم الله الرحمن الرحیم
بشاگرد نمایی از بهشت


 

téléchargement (15)

منبع مطلب : خبرگزاری فارس

  عبدالله والی به سال 1327 در محله دولاب تهران متولد شد. وی زندگی خود را وقف محرومیت زدایی سرزمینی کرد که تا قبل از آن حتی یک مسئول را به خود ندیده بود.

حاج عبدالله به بشاگرد رفت و سالها در آنجا گمنام بود و صادقانه کار کرد. بشاگرد منطقه محرومی بود که تا پیش از آن به شدت دچار محرومیت بود و امکاناتی در آنجا وجود نداشت.

اما پس از حضور مرحوم والی و دوستانش امید به پیشرفت در مردم بشاگرد اوج گرفت. سال 84 حاج عبدالله بر اثر عارضه قلب درگذشت اما همچنان برادرانش و همه کسانی که در بشاگرد بودند راه او را ادامه می دهند و بشاگرد امروز شکل دیگری به خود گرفته است.

آنچه در ادامه می خوانید گفت‌وگویی است با محمود و امیر والی برادران حاج عبدالله و مجید جلالی و روبرت شاهوردیان از دوستان وی که از این مرد برجسته جهادی اینگونه روایت می‌کنند:

*بشاگرد الان برای شما واجب است

محمود والی که بعد از حاج عبدالله برادر بزرگتر است و در همه این سالها یا او بوده می گوید: حاج عبدالله همیشه دستش در کار خیر بود. قبل از اینکه وارد کمیته امداد امام خمینی(ره) شود کارمند بانک صادرات بود. شعبه ای که او در آن مشغول بود در خیابان ایران کنار مدرسه علوی قرار داشت و این زمینه ای بود تا وی با مرحوم عسگر اولادی و آقای نیری آشنا شود.

بعد از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ حاج عبدالله هم مانند بسیاری دیگر از مردان این مملکت به جبهه رفت و مدتی هم مسئول مهاجرین جنگ بود. اما پیشنهاد رفتن به بشاگرد را عسگر اولادی به او داد که حاجی هم قبول کرد.

وقتی برای اولین به آنجا رفت می گفت: اول که با هلی کوپتر رفتم فکر نمی کردم در ایران چنین جایی هم باشد. وقتی او را انتخاب کرده بودند که کار بشاگرد را دست بگیرد گفته بودند جایی می روی که هفت سال نشانی از تو نخواهد بود بلکه بیشتر. که حاج عبدالله می گفت یک ماهی گشتم تا راه را پیدا کنم. بخشی از جاده مالرو بود بخشی را با قاطر رفتم. تقریبا همه جا را سر زدم و سپس خمینی شهر را انتخاب کردم برای زدن پایگاه‌مان.

خیلی از کسانی که با حاجی رفته بودند تا وضعیت را دیدند جا زدند اما او گفت من به مردم قول دادم بنابراین می مانم و کار را شروع می کنم. چندتا از بچه های محل را هم با خود برد و البته به عسگر اولادی گفت: از امام(ره) سوال کنید: نکند الان که جنگ است من بروم بشاگرد بگویند از جبهه فرار کرده؟ عسگر اولادی با امام دیدار کرده و می گوید امام گفتند: نه بشاگرد الان برای شما واجب است. با این جمله دل حاج عبدالله گرم شد.

آقای نیری هم تعریف کرد: امام دو یا پنج سکه به من دادند و گفتند بروید کمیته امداد را تشکیل دهید. ما به مددجوها ماهی 300 تومن می دادیم به علاوه کمک های مردمی. وضعیت کمیته اینگونه بود.

*یکی از نیازهای اصلی برای بشاگرد آماده کردن راه بود

یکی از نیازهای اصلی برای بشاگرد آماده کردن راه بود. چون نبود جاده واقعا رفت و آمد را سخت می‌کرد و گاهی 48 ساعت یا یک هفته به دلیل بارندگی راه بسته می شد. این بود که حاجی با خیرین تهران صحبت کرد و با کمک‌های آنان جرثقیل و وسایل مربوط به این کار را تهیه کرد.

*بسم الله حاج عبدالله والی در محرومیت بشاگرد

حاج عبدالله در همان روزهای اول حضورش در بشاگرد تعدادی پزشک هم با خود برد تا به وضعیت بهداشت سامانی بدهد و همزمان کار تبلیغات فرهنگی را هم شروع کرد. اهالی بشاگرد همه شیعه بودند اما اغلب با احکام آشنایی نداشتند و حتی مدرسه ای در آنجا وجود نبود. حاجی رفت آموزش پرورش تا تعدادی معلم بیاورد برای راه اندازی یک مدرسه اما گفتند کسی حاضر نیست بیاید آنجا. حاجی گفت: هر کسی بیاید برای تدریس خورد و خوراک و اسکانش بر عهده کمیته امداد و ماهی 1500 هم حقوق می دهیم، آخر سال هم یک موتور یا فرش هدیه می گیرد. با این شرایط سال اول 20 معلم آوردیم که خیلی خوب فضا خوب شد. جالب است بدانید که اکنون همه معلم ها از خود بشاگرد هستند و فرزندان شهرشان را تعلیم می‌دهند.

*حاج عبدالله در همه حوزه ها متخصص آن کار را می آورد

حاج عبدالله در همه حوزه ها متخصص آن کار را می آورد. مثلا در برخی مناطق نزدیک به بشاگرد وهابی زیاد بود و حاجی کلی تلاش کرد تا نظر حوزه علمیه قم را جلب کند برای اینکه یک حوزه هم آنجا بزنند تا ضد تبلیغی باشد برای وهابیت. وهابی ها سعی می‌کردند به دلیل فقری که وجود داشت با مسائل مالی مردم را تتمیع و همراه خود کنند.

*ما به پول شما احتیاج نداریم!

حاج عبدالله با ارتباطی که با خیرین و بازاریان تهران داشت دعوت می کرد بیایند بشاگرد. آنها وقتی اوضاع را می دیدند بر خود تکلیف می کردند که کمک مالی کنند. تعدادی از خیرین وقتی صعب بودن جاده را می‌دیدند وسط راه می‌گفتند هر چقدر می خواهید ما کمک می کنیم و دست چک را در آوردند. اما حاجی گفت ما به پول شما احتیاج نداریم بلکه حضور شما برای ما مهم است اگر نمی‌آیید پول هم نمی خواهد بدهید. وقتی می آمدند با دیدن وضعیت گریه می کردند.

*خلوص حاج عبدالله بود که مردم را جذب می کرد

 اولین گروه خیرینی که می‌خواستند به بشاگرد بیایند قبل از آمدن به حاجی گفته بودند با صد هزار تومان کار راه می افتد؟ حاجی گفته بود نه یک میلیون اقلا لازم است. آن زمان یک میلیون خیلی زیاد بود. وقتی رسیدند بشاگرد 13 میلیون جمع شد و با پولش لودر و بلدوزر و این گونه وسایل را خریدیم.

او با دیدن این وضع دلگرمتر شد و مردم هم خوشحال بودند. خلوص حاج عبدالله بود که مردم را جذب می کرد. به جرأت می‌گویم او سه برابر توانش کار می کرد. آقای نیری نماینده رهبری در استان هرمزگان بعد از فوت حاجی می گفت: نگویید 23 سال اینجا کار کرد بگویید 50 سال. زیرا آدم در حالت عادی 8 ساعت کار می کند ولی والی بیست و چهار ساعت کار می کرد. اعتماد خیرین به او باعث می‌شود در این حد هزینه کنند.  حتی یکبار مرحوم عسگر اولادی از خیرین می‌پرسند چرا پول را به حساب کمیته نیم ریزید؟ می‌گویند: ما شما را خیلی قبول داریم ولی تا حاجی هست پول را به او می دهیم. ما می دانیم والی یک تومن بگیرد ده تومن کار کند. بعد از فوت حاجی به لطف خدا ما اخوان کار را ادامه دادیم به کمک همین خیرین.

*برخی از مردم بشاگرد حتی شناسنامه نداشتند!

بشاگرد واقعا محروم بود حتی برخی از اهالی آنجا شناسنامه نداشتند! یعنی وقتی به دنیا می آمدند پدر مادرها توان اینکه تا ثبت احوال میناب بروند نداشتند و همان جا می ماندند زندگی می کردند و می مردند. حاجی با ثبت احوال صحبت کرد و آمدند و با وسایل خودشان سن ها را تشخیص داده و شناسنامه دادند. تعاونی ها را آورد آنجا و برای رأی گیری صندوق رای آورد و مردم را اینگونه امیدوارتر می‌کرد.

اما الان دیگر باید بگویم بشاگرد محروم نیست. آنجا دکتر و مهندس پرورش داده است. رییس بهداشت سردشت یعنی دکتر علی مراد یک بشاگردی است. و همه این پیشرفت‌ها مدیون استارتی است که حاج عبدالله زد و کاری که برای خدا باشد اینگونه برکت پیدا می کند.

امیر والی برادر کوچک حاج عبدالله است که سالها در کنار برادر پا بر رکاب فعالیت جهادی می کرد. او آخرین کسی بود در لحظات پایانی عمر حاج عبدالله کنارش بود. وی می‌گوید:

* اولین کسی که اردوهای جهادی را پایه ریزی کرد حاج عبدالله بود

 اولین کسی که اردوهای جهادی را پایه ریزی کرد حاج عبدالله بود. البته حاج محمود هم وقتی آمد بشاگرد شش ماه بود ازدواج کرده بود. خود حاج عبدالله دو بچه داشت. تمام مسئولین را آورد تا ادای تکلیف کند اما عمده کارش بر مبنای کار جهادی بود. شبانه روز کار می کرد. یک بار روزه بود وقتی خانواده ای را دید که غذا ندارند اول غذا برای آنها رساند بعد آمد افطار کرد. برای همین خدا کمکش بود و کارش راه می افتاد.

*می‌گفتم منطقه ای محروم تر از کردستان نیست

من قبل از رفتن به بشاگرد در کردستان مشغول بودم. حاجی به کار امداد گری خیلی علاقه داشت و با اینکه کارمند بانک بود شب ها برای امداد رسانی به خانواده محرومین می رفت. یک ماهی که در بشاگرد می گشت برای اینکه اوضاع دستش بیاید که همان وقت مبتلا به مریضی مالاریا شده و به تهران می‌آید. وقتی شنیدم مریض احوال است برای دیدنش آمدم که خوشبختانه بهبود پیدا کرده بود و مجدد می خواست برگردد بشاگرد و به من هم گفت بیا. خوب من چون آنجا را ندیده بودم  گفتم: حاجی به نظرم منطقه ای محروم تر از کردستان نیست. 

گفت حالا تو بیا آنجا را ببین اما من زیر بار نمی رفتم. بالاخره با اصرار او به همراه چهار نفر از بچه ها با لندکروز رفتیم میناب. حاجی گفت: رسیدید میناب یه بشکه بنزین بخرید بگذارید توی ماشین. آقای دادستانی از بچه های بومی بشاگرد به عنوان بلد راه هم همراه ما بود. مقابل ما جاده ای نبود بلکه در شیار رودخانه ها می رفتیم. هر چه می پرسیدم چقدر دیگر راه است دادستانی می گفت: نیم ساعت دیگه. چند ساعت همینطور نیم ساعت نیم ساعت رفتیم و حدود 18 ساعت طول رانندگی کردیم تا نیم ساعت تمام شد(با خنده) سپس رسیدیم روستا «ربی دون»، همانجا چادر زدیم و مستقر شدیم.

یک ماه مانده بودم بشاگرد اما به دلیل مسیر صعبی که داشت دلم نمی خواست برگردم. خلاصه وقتی رسیدم تهران، حاجی از من پرسید: نظرت چیه؟ گفتم: از بشاگرد محروم تر ندیدم! گفت: خوب حالا مردش هستی بیایی کار کنی؟ گفتم: نه من مردش نیستم، آنجا هیچ امکاناتی وجود ندارد.

*من مسئول دفتر عمران در کردستان بودم

بشاگرد به قدری از جوانب مختلف دچار محرومیت بود که حتی یک سرویس بهداشتی هم در سطح منطقه نبود، ما چاله ای کنده بودیم و دورش گونی کشیدیم و این شد یک سرویس. برای حمام هم باید با یک پیت روغنی حمام می کردیم. اصلا آب نبود. چیزی که باعث دلبستگی حاجی به آنجا بود شیعه بودن مردم بشاگرد و اینکه به شدت عاشق حضرت ابا عبدالله(ع) بودند. حاجی واقعا احساس مسئولیت می‌کرد و به همین علت رفت مشغول کار شد.

من مسئول دفتر عمران در کردستان بودم و وقتی اصرار حاجی را دیدم گفتم خودم نمی‌آیم آنجا اما تدارکات با ما. اما کم کم بشاگردی شدم و 33 سال است آنجا هستم. 

*در عرض ده دقیقه حاجی از دست رفت

همایشی داشتیم که حاجی در آن شرکت کرد و تا صبح فردای آن روز اصلا نخوابیده بود. نماز می خواند و کارهایش را انجام می داد. ساعت ده کاملا سر حال داشت با بچه ها داشت گل کوچک بازی می کرد. من زانوم درد می کرد و برایم پماد آورد. گفت امیر حالم خوب نیست این را گفت و ده دقیقه بعد از دنیا رفت. برای من واقعا سنگین بود و سخت می گذشت. من قلبممشکل پیدا کرده بود و برده بودنم سی سی یو حاج محمود به موبایل هر کدام از ما زنگ می زد کسی بر نمی داشت و تا اینکه یکی گفته بود حاجی حالش بده بیا تهران.

در مسجد محل بدنش را غسل دادیم. جمعیتی که برای تشییع آمده بود واقعا چشمگیر بود و این نشان از آن داشت که حاجی واقعا برای کرامت انسانی آدمها در زمان حیاتش ارزش قائل بود. یادم هست در گزارشاتش حاضر نمی شد از مردم بشاگرد تصویر بگیرد چون می گفت ممکن است رضایت نداشته باشند.

*روبرت حتی یک ریال هم دستمزد نگرفت

یکبار به یک مشکل مکانیکی برخوردیم و هر کسی را می آوردیم نمی توانست آن را حل کند تا اینکه آدرس تعمیرگاهی را در تهران دادند. من آمدم تهران و رفتم تعمیرگاه، سه نفر آنجا بودند، سرکیس و لوان و روبرت. وقتی روبرت درخواست ما را برای آمدن شنید سریع قبول کرد و فردای آن روز با هم رفتیم بشاگرد. روبرت در حدود این سی سال هر وقت لازم بود خود را به آنجا رساند بدون اینکه ریالی دست مزد دریافت کند.

ربرت شاهوردیان یکی از تعمیرکارهای حاذق در رشته خود و جزو اقلیت های مذهبی است که سالها با حاج عبدالله در بشاگرد مشغول کار بود. آنچه می‌خوانید صحبت های روبرت است از مرد جهادی بشاگرد:

*روایت روبرت شاهرودیان از حاج عبدالله والی

روبرت شاهوردیان هستم که حدود سی سال با مرحوم والی دوست بودم. سال 62 بود که برای اولین دفعه به بشاگرد رفتم. ما سه شریک بودیم در خیابان خاوران در یک مکانیکی شریک بودیم و من از همه شان کوچکتر بودم. حاج امیر والی که دنبال مکانیک می گشت با آدرس یکی از دوستانش به مکانیکی ما می آمد تا یکی از ما را ببرد برای راه انداختن دستگاهی در بشاگرد. با اینکه از دو نفر دیگر کوچکتر بودم اما کارهای اینچنینی که بیرون از کارگاه بود را من می رفتم. وقتی رفتیم میناب خوابیدیم شب. از میناب که راه افتادیم دائم از حاج امیر می پرسیدم کی می رسیم که حاج امیر می گفت: نیم ساعت دیگه. و هر بار همین نیم ساعت را می گفت. ( خنده) خلاصه 17 ساعت رفتن ما طول کشید. من خیلی از جاهای ایران رفته ام اما اینجور جایی ندیده بودم.

*وقتی برای اولین بار حاج عبدالله را دیدم

تا رفتیم رسیدیم مقر و برای اولین بار حاج عبدالله را دیدم. کار دستگاه را انجام دادم و برگشتم. آقای والی به شدت آدم را تحویل می گرفت و احترام می گذاشت آنقدر که دلم می خواست برای همیشه کنارش کار کنم. وقتی برگشتم تعمیرگاه خیلی از اوضاع بشاگرد تعریف کردم و اینکه چقدر جای محرومی بود. اما هر چه می گفتم یکی از شرکایم که از من بزرگتر بود گفت: تو هنوز بچه ای، من خودم بدتر از این جاهایی که تو می گویی را دیده ام. حالا تو یه بار رفتی فکر کردی خیلی جاها را دیده ای. من حدود بیست سالم بود. همش منتظر بودم یک روزی دوباره بیایند دنبالم و من این رفیقم را هم ببرم.

بعداز مدتی دوباره دیدم حاج امیر آمد دنبالم. این بار به زور شریکم را مجبور کردم که همراهم بیاید. وقتی رسیدیم با تعجب گفت چرا به من نگفتی این جا اینطوری است؟ گفتم من که صد بار برایت تعریف کردم! وقتی مدل کار کردن حاج آقا را دیدم که چگونه صادقانه زحمت می کشد دلم می‌خواست بمانم. و همین باعث شد در این سی سال هر وقت نیاز بود خود را به بشاگرد رساندم.

*آدم‌ها شیفته اخلاقش می‌شدند

وقتی قرار است در مورد آقا عبدالله حرف بزنم نمی دانم چطور باید بگویم. بعضی چیزها را نمی شود گفت. حاجی یک مدلی با آدم راه می آمد و رفتار می کرد که شیفته اش می شدی. وقتی این صداقت را در رفتارش و کمک هایش به مردم بشاگرد را می دیدم دلم می خواست یک گوشه کار را هم من بگیرم.

*اینقدر حاج عبدالله مواظبم بود که خجالت می‌کشیدم

یکسال که رفته بودم بشاگرد به دلیل نا مساعد بودن زمین بلدوزر چپ شد و برایم مشکلاتی ایجاد شد.  هوا هم به شدت گرم بود. حاجی 24 ساعت به دکتر می گفت مواظب او باش. اینقدر دور من می چرخید که من خجالت می کشیدم. دقیقه به دقیقه جویای حال من بود.

مجید جلالی از مربیان خوش نام در عرصه فوتبال و سرمربی فعلی تیم سایپاست. وی از هم محله ای ها و دوست قدیمی برادران والی محسوب می‌شود که از این رفاقت دیرینه و حضور در بشاگرد می‌گوید:

*آشنایی با خانواده والی

ما در محلی زندگی می کردیم که در آن محل بزرگترها علاوه بر فوتبال باز و این جور مسائل به ما مبادی اداب بودن را یاد می دادند که واقعا مدیون آنها هستیم. یکی از این بزرگترها حاج عبدالله والی بود و غلام مرتضی زاده و عبدی و … بودند که هم فوتبال یاد ما می‌دادند و هم ما را به نوعی تربیت می کردند. از بچگی در آن محل کنار برادران والی فوتبال بازی می‌کردیم و گاها حاج عبدالله را هم می دیدم.

*قرار بود نیم ساعت در راه باشیم!

سال 83 بود اگر اشتباه نکنم. که حاج محمود به من گفت یه سر بیا بشاگرد. البته چند سالی به من می گفت اما به دلیل مشغله فرصت نمی شد تا اینکه آن سال رفتیم. با هواپیما رفتیم میناب و از آنجا حاج محمود آمد دنبالم. پرسیدم چقدر راه است؟ گفت نیم ساعت.(با خنده) خلاصه فقط یک ساعت و نیم طول کشید تا ما رسیدیم مرکز میناب. رفتیم داخل یکی از ساختمان های کمیته و صبح خیلی زود بعد از نماز حاج محمود گفت بریم. گفتم مگه نیم ساعت راه نیست؟ گفت: چرا ولی برویم که زود برسیم. (با خنده)

مسیر طوری بود که جاده سنگلاخ بود و باید از آب می رفتیم و گل و لای. اگر اشتباه نکنم حدود شش ساعت طول کشید! تازه محمود می گفت الان خیلی خوب شده نسبت به چند سال پیش. واقعا کسانی که آنجا کار می کردند عجیب بودند. من خانواده والی را می شناختم اما جز آنها افراد دیگری هم کار می کردند که خلوصشان آدم را می گرفت.

*راه اندازی یک مدرسه فوتبال در بشاگرد

شب اولی که در خمینی شهر نشسته بودیم حاج عبدالله به من گفت مجید جون بیا اینجا یه مدرسه فوتبال راه بندازیم گفتم: اینجا؟! نمیشه، امکاناتی نیست. حاج عبدالله گفت:اگر  هر چی بخواهی فراهم کنم هستی؟ گفتم: هستم.

طرحش را آماده کردیم اما متاسفانه همان سال حاج عبدالله فوت کردند و ما کار را با برادران والی ادامه دادیم. سال 84 یک تست در کل منطقه بشاگرد گذاشتم. بشاگرد منطقه وسیعی هست. ما در پنج نقطه یعنی بلبل آباد، جکدان، خمینی شهر، سردشت و گوهر تست گذاشتیم و بچه ها آمدند. بسیار استقبال خوبی هم شد. آقای غفاری مستند ساز هم با ما بود که از تمام تست ها فیلم گرفت. خرداد ماه بود و به شدت گرم. نصف روز یک جا بودیم و بقیه روز تا شب به منطقه دیگری می رفتیم. بچه‌های بشاگرد شوق و شعفی پیدا کردند. یکی دو سال خیلی خوب پیش می رفت. الان سالی یکبار می روم برای تست و خب امکانات از آن سالها خیلی بهتر شده است. یکی دو نفر به تیم های بزرگ هم راه پیدا کردند.

*هنوز حسم مانند روز اول است

دلم می خواست وقت داشتم بیشتر می رفتم بشاگرد و هنوز حسم مانند روز اول است. آنجا هر چه می بینی سرشار از صداقت است از طرف همه و دوست داری تو هم کار کنی. روح خدمت خاندان والی به گونه ای است که هر کسی که می رود جذب می شود برای کار.

من به قدری تحت تاثیر قرار گرفتم که مقاله ای نوشتم با عنوان «بشاگرد، فقر ایثار و بهشتیان». خودم سالی ده بار این مطلب را می خوانم. این مقاله برآمده از صداقتی بود که در آنجا دیدم. و از نظر خدمت نمایی از بهشت است. برای من واقعا رفتن به بشاگرد لذت بخش است.

وقتی به همراه حاج محمود می رفتم کپرها را می‌دیدم واقعا منقلب می شدم. از اینکه کنار این مردم بود حس خوبی داشتم. اینکه حاج محمود چقدر خالص و صمیمی با آنها برخورد داشت و آنها هم انگار برادرشان آمده بود. تا کسی آنجا نرود متوجه نمی شود.

*من واقعا توصیه می‌کنم هر کسی می تواند حتی یکبار به آنجا برود

یک دوستی از دوران کودکی داشتم که قبل از انقلاب رفت کانادا. برای بازی های جام جهانی رفته بود پیشش و حرف بشاگرد شد. کاملا فضا را برایش توضیح دادم و او وقتی بعد از چند سال به ایران آمد با هم یکبار به آنجا رفتیم. محمود دوستم وقتی برگشت کانادا تعداد زیادی لباس به عنوان هدیه فرستاد برای بچه های آنجا.

من واقعا توصیه می‌کنم هر کسی می تواند حتی یکبار به آنجا برود. واقعا روحیه صداقت و خدمت در آنجا موج می زند و این زمینه را حاج عبدالله خدابیامرز بود که فراهم کرد.

انتهای پیام/ب

 

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد
فرزند روح الله 
08:24 سه شنبه 30 تیر 1394
 
بنام خدا
من هم او را دیده بودم
اولین صحنه ای زمانی بود که در مقر خمینی شهر از ماشین پیاده شد
چهره ای نورانی آفتاب خورده پر از اخلاص و …
وقتی دیدمش حس کردم اینجا جبهه است و حاج عبدالله یکی از فرماندهان مخلص جنگ
بدون اینکه جبهه را دیده باشم، با دیدن حاج عبدالله خودم را در فضای جبهه حس می کردم
حاجی والی مرد بود، یک حرف زد و بیست و چند سال پای آن حرف ایستاد، سرباز واقعی امام زمان بود
خدا ما را رهرو راهی قرار دهد که او در آن ثابت قدم حرکت کرد
ناشناس در پاسخ به “فرزند روح الله” 

… روحش شاد.حاجی 50 سال کار نکرده.سالهای سال و نسلهای اینده هر چه با سواد شوند و نسلهای فرهنگی بار بیاورند و خدمت مملکت و اسلام کنند حاجی و انان که با او همراه شدند در ثواب شریکند.
یاد بگیرند انهایی که عیش و نوش و پست و مقام چند سال دنیا را به بهای ارزانی می فروشند و خودشان را محروم می کنند از این فیض عظمی.خدمتهایی اینچنینی توفیقاتی می خواهد که خداوند به همه کس عنایت نمی کند. پاسخ

09:39 سه شنبه 30 تیر 1394
ناشناس 
10:38 سه شنبه 30 تیر 1394
 
خداوند انشاءا..روحش را شاد کند و کسانی را که درراه خدمت به مردم خصوصا محرمین هستن موفق فرماید.پیشنهاد مینمایم که یکی از شهرکهای ان منطقه را با توجه به خدمات چندین ساله انمرحوم وبرادران والی (حاج محمود و حاج امیر)بنام والیشهر نامگذاری شود
رضا محسني 
10:40 سه شنبه 30 تیر 1394
 
من در سال 78 چند روزي را با تعدادي از دوستان در كنار حاجي گذرانده ام. حاجي، نامي بود كه همه بشاگرديها با آن نام فقط حاج عبداله والي را مي شناختند. مرد پركار و جذابي بود. در خميني شهر او را ملاقات كرديم. از زحمات و مشقات و سختيهاي كه طي آن سالها متحمل شده بود ولي به آن عشق مي ورزيد و به راحتي از آن سخن مي گفت. يادم هست در همان زماني كه در بشاگرد بودم پزشك معالج مستقر در آنجا به دليل گزش مالاريا فوت كرده بود ولي حاجي آن سالها 16 يا 17 سال بود كه در آنجا زندگي كرده بود. يادش به خير . در طول عمرم كمتر با چنين مردي روبرو شده ام.
خداوند روحش را با ارواح طيبه شهداي كربلا محشور فرمايد.
س.ط 
12:36 سه شنبه 30 تیر 1394
 
من یک مبلغ دینی هستم که از قم به بشاگرد می رقتم. با خواندن این مقاله شما، به یاد آن مرد بزرگ که نماد اخلاص و خدمت بود بی اختیار اشک حسرت بر گونه هایم جاری شد. من یک ماه تابستان در خمینی شهر بودم و آنچه از حاج عبدالله دیدم عبارت بود از کتوم بودن از بیان خدمات خود، نماز شب خواندن، نورانیت در چهره، عشق خدمت به محرومان، جذابیت فردی، کم خوابی و پر کاری، اخلاص مثال زدنی و محبوبیت عجیب در میان مردم. به نظر من او هیچ کمی از باکری و همت ندارد و شایسته است یکی از اتوبان های مهم تهران بنام او نام گذاری شود. خدایش رحمت کند
.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.